خاطرات

خاطراتی از گذر عمر

خاطراتی از گذر عمر

خاطرات

بسمه تعالی
قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن
تَشَاء بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَیَ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
به عمرم سعی کرده ام به طمع مقامی ، مالی ، عزتی برای کسی کرنش نکنم و به خاطر مباداها ، پا روی اعتقادم نگذاشته ام . هرچند که بدانم بیان اعتقادم ، عاقبتی ظاهرا نا مناسب خواهد داشت ، اگر صلاح به بیان ببینم ، بیان میکنم و نتیجه آن را تقدیر الهی میدانم . البته صداقت در راس افکار و اعمالم بوده . و صد البته رفتارم خالی از اشکال نبوده . به کرات ، صداقتم ، موجب گرفتار نشدن و یا موجب نجاتم شده . و البته خیلی از مزایا را به خاطر بکار نبردن سیاست در رفتارم ، ازدست داده ام . هیچ وقت از آنچه به خاطر عملکردم از دست داده ام ، پشیمان نشده ام . چون معتقدم ، عملم ، نتیجه تفکرم و تفکرم ، به تناسب عقلم بوده . این به این معنی نیست که رفتارم را اصلاح نکنم بلکه همیشه در پی ارتقاع عقلی و علمی ام هستم . لذا هیچ وقت برای مشکلات پیش آمده ، افسوس نمیخورم و با رسیدن به نعمتی ، شکر گذار خالقم هستم .
به عمرم ، مشمول عنایات بیشماری شده ام که تفسیرش از همین پاراگراف بالا بر میآید نه دور اندیشی خودم و یا موقعیت خانوادگی و یا .....

در سال 1398 برای اربعین حسینی (ع) رفته بودم کربلا

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

         خدا رحمت کند سید اسرای ایرانی در عراق ، مرحوم سید علی اکبرابوترابی رو . ایشان  بعد از آزادی اسارت عراق ، چند سالی بود که در روز عرفه ، ظاهرا از تنگه مرصاد ، تا مرز خسروی را به اتفاق بعضی رفقا ، پیاده طی می کرد . طی سالیان بعد ، هرسال ، بر تعداد همراهان پیاده روی مذکور، اضافه می شد . بطوری که آمار همراهان ایشان را در سال 79 ، بالغ بر 60 هزارنفر برآورد می کنند . بعد ها که راه کربلا برای زوار امام حسین ، باز شد ، این حرکت ، به پیاده روی از نجف به سمت کربلا ، در اربعین حسینی تبدیل شد .

این که زائران عراق و کشورهای دیگر، از چه زمانی پیاده روی و شرکت در اربعین امام حسین (ع) را شروع کردند ، نمی دانم .

 

          چند سال قبل ، حاج ابوالفضل آقا ثقفی یک cd از سفراربعین شان را برایم آورده بود . " ضمن تآیید زیبایی و عظمت این حرکت خود جوش و  به خاطر جدیت و هدف متعالی آن جمعیت زیاد "، تماشای صحنه های دلخراش تاول زدن پاهای مسافران و ناراحتی های دیگر ناشی از پیاده روی چند روزه آن ، نظیر امراض مختلف جسمی ، ریوی و سرما خوردگی ، و مسائل دیگر که پیش آمده بود ، لزوم شرکت در این راه پیمایی را ، تا حدی زیر سوال میبرد . از طرفی ،  چند سالی بود برای مراسم اربعین ، همشیره ها و همسرانشان را که با کاروانی راهی کربلا میشدند ، مشایعت میکردیم  . ظاهرا برای آنها ، مشکلات مذکور ، جلوه ای نداشت . بطوری که همه ساله ، با اشتیاق ، کارشان را ، ادامه میدادند . هوس میکردم بروم ولی مسائلی بهانه میشد که نشه . سال قبل ، با آقای صفاری که سابقه سفر غیر اربعین رو داشت ، قرار گذاشتیم با هم برویم . ولی در واپسین روزها ، پشیمان شد . آخه به قول شاعر که میگه : بی پیر مرو خرابات ، هر چند اسکندر زمانه باشی .

      امسال که حذف ویزا ، یکی از موانع رو کم کرده بود واین که سالهای قبل ، عده ای حتی ، فقط با یک کارت ملی (بدون گذرنامه ) از مرز عبور کرده و به زیارت نائل آمده بودند ، آدم رو تحریک و تهییج میکرد . منتهی من آدمی نیستم که شخصیت خودم رو بخاطر نداشتن مدارک قانونی ، در حالت مباداها ، زیر سوال ببرم . ما ، خانوادگی اصول ، برایمان مهمه . مثلا در زمان صدام وبعد از پذیرش قطع نامه 598 شورای امنیت و پایان جنگ که مسافرت به کربلا برای خانواده های شهدا ، مجاز شده بود ، و بعضی والدین شهدا ، تن به این مسافرت داده و حتی متاسفانه ، مهمان صدام شده بودند و هر بار صدام ، می آمده برای والدین شهدا ، سخنرانی میکرده و میگفته " فرزندان شما رومن نکشتم بلکه ، امریکا کشت ..... " ، ما نتوانستیم خودمان رو راضی کنیم که با اجازه قاتلین شهدا مون و به مهمانی قاتل شهدا مون به زیارت مقتدامون بریم . ( آخه سالها بود ، شیعیان ایران در حسرت رفتن به کربلا دائم الذکر بودند) تا این که ابوین ، به رحمت خدا رفتند و از این فیض ، محروم شدند .

     امسال انگار همه چیز ، در تحریک حرکت وشرکت دراین پیاده روی باشکوه ، همکاری میکردند و انگار میگفتند ، این فرصت ، ممکنه ازدست بره و تاسف جای آن رو بگیره . " زمان امام (ره) هم من بخاطرعدم رغبت به حضور در آن ازدحام جمعیتی ، فیض ، گیرم نیومد . یک بار هم که رهبرعزیزمان ، به شهرما ، تشریف فرما شده بود ، برای ملاقات ، رفتم واتفاقا ، یکی از رفقا ، لطف کرد و برگه ورود خودش رو به من داد ولی چون صف جمعیت ورودی ، زیاد بود ، نتوانستم خودم رو راضی کنم که در صفی ، برای رسیدن به هدفم ، قرار بگیرم و برگه رو به شخصی که طالب بود ، دادم . "

در روزهای آخر ، اقدام به گرفتن گذرنامه کردم و با خودم گفتم ، اگر اسباب ، مهیا نشود ، صلاح نیست و یا به اصطلاح ، حضرت  نطلبیده . در این فاصله ، طی تماس با همشیره ، گفتم اگر همه چیز جور شود ، با ماشین خودم می آیم که همشیره گفت : پس با ماشین ما بیا که جادارتره ، تا در برگشت ، با هم برگردیم " چون اوضاع کاروان آنها ، با سالهای قبل ، فرق کرده و اتوبوس برای برگشت ، نداشت " .

 برای اینکه " بلدی " ، به همراه داشته باشم ، با آقای صادق  آقایی ، که سالهای قبل شرکت کرده ومی گفت ، راه و چاه رو بلده ، صحبت کردم ، موافق بود که با ماشین من بیاید . منتهی چون از سفر خودم اطمینان نداشتم ، قرار قطعی ، نگذاشتم . اما به راحتی ، گذر نامه و بقیه مدارک ، آماده شد . از دانشگاه هم که بر طبق سابقه سالهای قبل ، انتظار برقراری کلاس ، نداشتم .

 در این بین به پسردایی هم که سال قبل ، به همراه دختر خاله  ( همسرش ) ، رفته بودند ، پیشنهاد کردم وآنها نیز، همسفر ما شدند .

چهارشنبه 98/7/25 ، حدود ساعت 3 بعد از ظهر، به اتفاق پسر دایی و خانمش وآقا صادق آقایی با سمند عازم عراق شدیم .

 بعد از همدان ، به اولین موکب ، رسیدیم که با پذیرایی چای ، خودمون رو زوار رسمی اربعین امام حسین (ع) ، احساس کردیم .

 

 

 

 

 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَةَ اللَّهِ و َابْنَ خِیَرَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ و َابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ

سلام بر تو ای ابا عبداللّه سلام بر تو ای فرزند رسول خدا سلام بر تو ای برگزیده خدا و فرزند برگزیده اش سلام بر تو ای فرزند امیر مؤمنان و فرزند سید اوصیاء

 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساَّءِ الْعالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ

سلام بر تو ای فرزند فاطمه بانوی زنان جهانیان سلام بر تو ای کسی که از خون پاک تو و پدر بزرگوارت خدا انتقام می ‏کشد و از ظلم و ستم وارد بر تو دادخواهی می‏ کند

 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکُمْ مِنّی جَمیعاً سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ

سلام بر تو و بر ارواح پاکی که در حرم مطهرت با تو مدفون شدند بر جمیع شما تا ابد از من درود و تحیت و سلام خدا باد تا من هستم و روز و شب در جهان برقرار است

 یا اَباعَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ (بِکُمْ) عَلَیْنا وَ عَلی جَمیعِ اَهْل ِالاِْسْلامِ 

ای ابا عبداللّه براستی بزرگ است سوگواری تو و گران و عظیم گشت مصیبت تو بر ما و بر همه اهل اسلام

 و َجَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِی السَّمواتِ عَلی جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ

و تحمل آن مصیبت بزرگ در آسمانها بر جمیع اهل سموات سخت و دشوار بودپس خدا لعنت کند امتی که اساس ظلم و ستم را بر شما اهل بیت رسول بنیاد کردند

 وَ لَعَنَاللَّهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ و َاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتی رَتَّبَکُمُ اللَّهُ فیها 

و خدا لعنت کند مردمی را که کنار زدند شما را از مقام مخصوصتان و حذف کردند شما را از آن مرتبه هائی که خداوند به شما داده بود

 و َلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ 

و خدا لعنت کند مردمی که شما را کشتند و خدا لعنت کند آن مردمی را که از امرای‏ ظلم و جور برای کشتن شما تمکین و اطاعت کردند

 بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ وَ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِیاَّئِهِم 

بیزاری جویم بسوی خدا و بسوی شما از ایشان و از پیروان و دنبال روندگانشان و دوستانشان

یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ 

ای اباعبداللّه من  در صلحم با کسی که با شما در صلح است و در جنگم با هر کس که با شما در جنگ است تا روز قیامت

 وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَةَ 

و خدا لعنت کند آل زیاد و آل مروان را و خدا لعنت کند همگی بنی امیه را و خدا لعنت کند فرزند مرجانه (ابن زیاد) را

 وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً (شَمِراً)وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ 

خدا لعنت کند عمر بن سعد را و خدا لعنت کند شمر را و خدا لعنت کند گروهی را که اسبها را برای جنگ با حضرتت زین و لگام کردند و برای جنگ با تو مهیا کردند

 بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی لَقَدْ عَظُمَ مُصابی بِکَ فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَ مَقامَکَ وَ اَکْرَمَنی بِکَ

پدر و مادرم بفدایت که تحمل مصیبت بر من بواسطه ظلمی که بر شما رفت  دشوار است پس از خدایی که مقام تو را گرامی داشت و مرا هم بواسطه دوستی شما عزت بخشید

 اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ و َآلِهِ 

از او درخواست می ‏کنم که روزی من گرداندتا در رکاب امام منصور از اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله باشم

 اَللّهُمَّ اجْعَلْنی عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ 

خدایا مرا نزد خود بوسیله حسین علیه السلام در دو عالم وجیه و آبرومند گردان  

 یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلی اللَّهِ وَ اِلی رَسُولِهِ وَ اِلی امیرِالْمُؤْمِنینَ وَ اِلی فاطِمَةَ وَ اِلَی الْحَسَنِ وَ اِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ 

ای اباعبداللّه من تقرب  می جویم به درگاه خدا و پیشگاه رسولش و امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و به حضرت تو قرب می طلبم بواسطه محبت و دوستی تو

 وَ بِالْبَراَّئَةِ (مِمَّنْ قاتَلَکَ وَ نَصَبَ لَکَ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرائَةِ مِمَّنْ اَسَّسَ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِعَلَیْکُمْ وَ اَبْرَءُ اِلَی اللّهِ وَ اِلی رَسُولِهِ) مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ وَ بَنی عَلَیْهِ بُنْیانَهُ وَ جَری فی ظُلْمِهِ وَ جَوْرِهِ عَلَیْکُمْ وَ علی اَشْیاعِکُمْ  بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ

 و بوسیله بیزاری از کسی که با تو مقاتله کرد و جنگ با تو را برپا کرد و به بیزاری جستن از کسی که شالوده ستم و ظلم بر شما را ریخت و بیزاری میجویم بسوی خدا و بسوی رسولش و بیزاری از کسانی که اساس و پایه ظلم و بیداد را بر شما بنا نهادند و بیزارم از پیروان آنها و به درگاه خدا و نزد شما اولیاء خدا از آن مردم ستمکار ظالم بیزاری می‏ جویم

 وَ اَتَقَرَّبُ اِلَی اللَّهِ ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَ مُوالاةِ وَلِیِّکُمْ 

و اول به درگاه خدا سپس نزد شما تقرب می‏ جویم به سبب دوستی شما و دوستی دوستان شما

 وَ بِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ وَ النّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ 

و به سبب بیزاری جستن ازدشمنان شما و بیزاری از مردمی که با شما به جنگ و مخالفت برخاستند و از شیعیان و پیروان آنها هم بیزاری می ‏جویم

 اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ وَ وَلِیُّ لِمَنْ والاکُمْ وَ عَدُوُّ لِمَنْ عاداکُمْ 

من در صلح و سازشم با کسی که با شما در صلح است و در جنگم با کسی که با شما در جنگ است و دوستم با کسی که شما را دوست دارد و دشمنم با کسی که شما را دشمن دارد

 فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَنی بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیاَّئِکُمْ وَ رَزَقَنِی الْبَراَّئَةَ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ 

و درخواست می کنم از خدائی که مرا گرامی داشت بوسیله معرفت شما و معرفت دوستانتان و همیشه بیزاری از دشمنان شما را روزی من فرماید

 اَنْ یَجْعَلَنی مَعَکُمْ فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ وَاَنْ یُثَبِّتَ لی عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ 

واینکه مرا با شما در دنیا و آخرت همراه گرداند و مرا در دو عالم به مقام صدق و صفای با شما  ثابت قدم بدارد

 وَ اَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِی الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثاری مَعَ اِمامٍ هُدیً ظاهِرٍ ناطِقٍ (بِالْحَقِّ) مِنْکُمْ 

و از او خواهم که مرا به مقام پسندیده شما در پیش خدا برساند و و مرا نصیب کند که در رکاب امام زمان شما اهل بیت که هادی و ظاهر شونده ناطق به حق است خون خواه باشم

 وَ اَسْئَلُ اللَّهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذی لَکُمْ عِنْدَهُ اَنْ یُعْطِیَنی بِمُصابی بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطی مُصاباً بِمُصیبَتِهِ مُصیبَةً ما اَعْظَمَها

و از خدا می خواهم به حق شما و بدان منزلتی که شما نزد او دارید ، که به من بوسیله مصیبتی که از ناحیه شما به من رسیده بهترین پاداشی را که می دهد به یک مصیبت زده از مصیبتی که دیده عطا کند

 وَ اَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِی الاِْسْلامِ وَ فی جَمیعِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ (الْأَرَضِینَ)اَللّهُمَّ اجْعَلْنی فی مَقامی هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَ رَحْمَةٌ وَ مَغْفِرَةٌ 

براستی چه مصیبت بزرگی و چه داغ گرانی بود در اسلام و در تمام آسمانها و زمین خدایا مرا در این مقام که هستم از آنان که درود و رحمت و مغفرتت شامل حال آنهاست قرار ده

 اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 

پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران

 اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبرَّکَتْ بِهِ (فِیهِ)بَنُو اُمَیَّةَ وَ ابْنُ آکِلَةِ الَْآکبادِ اللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ عَلی لِسانِکَ وَ لِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 

خدایا این روز روزی است که آنرا بنی امیه آنرا مبارک دانستند و پسر آن زن جگرخوار (معاویه ) و یزید پلید لعین پسر معاویه ملعون بر زبان تو و زبان پیامبرت که درود خدا بر او و آلش باد

 فی کُلِّ مَوْطِنٍ وَ مَوْقِفٍ وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 

در هر مسکن و منزل که رسول تو صلی اللّه علیه و آله توقف داشت

 اَللّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْیانَ وَ مُعاوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ 

خدایا لعنت کن ابوسفیان و معاویه و یزید بن معاویه را که لعنت بر ایشان باد از جانب تو برای همیشه

 وَ هذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیادٍ وَ آلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ (عَلَیْهِ السَّلاَمُ)

و این روز روزیست که آل زیاد بن ابیه لعین و آل مروان بن حکم خبیث بواسطه قتل حضرت حسین صلوات الله علیه شادان بودند

 اَللّهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَ الْعَذابَ (الاَْلیمَ) اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فی هذَا الْیَوْمِ وَ فی مَوْقِفی هذا 

خدایا پس چندین برابر بر آنها لعنت کن ودر عذاب دردناک قرار ده خدایا من تقرب جویم بسوی تو در این روز و در این جائی که هستم

 وَ اَیّامِ حَیاتی بِالْبَراَّئَهِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ وَ بِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ 

و در تمام دوران زندگیم به بیزاری جستن و لعن بر آن ظالمان و دشمنی آنها و به دوستی پیغمبر و آل اطهار او صلوات الله علیهم اجمعین تقرب می‏ جویم

 اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ 

خدایا لعنت کن نخستین ستمگری را که بزور گرفت حق محمد و آل محمد را و آخرین کسی که او را در این زور و ستم پیروی کرد

 اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتی (الَّذِینَ)جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ وَ شایَعَتْ وَ بایَعَتْ وَ تابَعَتْ (تَایَعَتْ)عَلی قَتْلِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً

پروردگارا تو بر جماعتی که بر علیه حسین (ع) به جنگ برخاستند لعنت فرست و بر شیعیانشان و بر هر که با آنان بیعت کرد و از آنها پیروی کرد پروردگارا بر همه لعنت فرست

 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ 

سلام بر تو ای ابا عبداللّه و بر روانهائی که فرود آمدند به آستانت ، سلام خدا از من بر تو باد تا ابد مادامی که روز و شب باقی است و خدا این زیارت مرا آخرین عهد با حضرتت قرار ندهد

 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 

سلام بر حسین و بر علی بن الحسین و بر فرزندان حسین و بر اصحاب و یاران حسین

 اَللّهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی وَ ابْدَاءْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ (الْعَنِ) الثَّانِیَ وَالثّالِثَ وَ الرّابِعَ 

خدایا مخصوص گردان لعنت من را به اولین شخص ظالم و اول در حق اولین ظالم و آنگاه در حق دومین و سومین و چهارمین

 اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً وَ الْعَنْ عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ زِیادٍ وَ ابْنَ مَرْجانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً وَ آلَ اَبی سُفْیانَ وَ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ اِلی یَوْمِ الْقِیمَةِ 

خدایا لعنت کن یزید را در مرتبه پنجم و لعنت کن عبیداللّه پسر زیاد و پسر مرجانه را و عمر بن سعد و شمر و خاناپدان ابوسفیان و خاندان زیاد و خاندان مروان را تا روز قیامت

 اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلی عَظیمِ رَزِیَّتی 

خدایا تو را ستایش م ی‏کنم به ستایش شکرگزاران تو بر غم و اندوهی که به من در مصیبت رسید حمد خدا را بر عزا داری و اندوه و غم بزرگ من

 اَللّهُمَّ الرْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ 

خدایا روزیم گردان شفاعت حسین علیه السلام را در روز ورود (به صحرای قیامت )  و مرا نزد خود ثابت قدم بدار به صدق و صفا با حضرت حسین (ع) و اصحابش که در راه تو جانشان را به همراه حسین (ع) فدا کردند باشیم.

            بعد از کرمانشاه ، به موکب های بیشتری برخوردیم . بعد از کرمانشاه که ترافیک نسبتا زیاد بود ، در اوائل شب ، به یک دوراهی رسیدیم که سمت راست ، به طرف مرز مهران و سمت چپ که تقریبا یک صدم مسافرها ، انتخاب میکردند ، به سمت مرز خسروی می رفت . من که از شلوغی بیزارم ، مرز خسروی رو که خلوت بود ، انتخاب کردم .

    نهایتا به قصر شیرین رسیدیم و بعد ، به طرف مرز خسروی رفتیم . در آخر راه ، ساعاتی بعد از نیمه شب ، به میدان نیمه آماده ای رسیدیم که مامورین انتظامی گفتند  باید برگردیم و اتومبیل رو دریکی از پارکینگ ها ، که در مسیر، برای همین منظور در نظر گرفته شده ، پارک وبر گردیم وبقیه راه رو بدون وسیله شخصی ، طی کنیم . نخست ، ازسمت راست  میدان ، به طرف روستای خسروی رفته و از نانوای سحرخیزی که مشغول گرم کردن تنور های نان ماشینی بود ، مشورت گرفته متوجه شدیم که در روستا ، امکان گیر آوردن پارکینگ ، آنهم آن موقع شب ، دور از انتظار است و ازطرفی امنیت پارکینگ های دولتی بیشتر ونیز فاصله آنها تا میدان ، کمتر ازفاصله این روستا هست . لذا من و آقا صادق ، به اولین پارکینگ در مسیر ، برگشته ماشین را در آن پارکینگ وسیع که معلوم شد متعلق به ارتش است ، مستقر کردیم .

    از پارکینگ تا آن میدان که حدود 1300 متر فاصله داشت ، و نیز ازپارکینگ های دورتر ، اتوبوس هایی به رایگان ، زوار رو به میدان مذکور می بردند ولی ما منتظر اتوبوس نشده ، پیاده راه افتادیم . در بین راه ، یک وانت تویوتای ارتش ، ما و چند نفری که مثل ما پیاده در مسیر بودند را سوار و به میدان رساند . قدری ، بر لبه بلوک های نیمه کاره سازه میدان نشستیم . هوا داشت روشن می شد و هر لحظه بر تعداد زوار منتظر عبور ، افزوده می شد و چون آنجا محلی برای انجام فریضه نماز نبود ، به ناچار ، سنگی به عنوان مهر انتخاب کرده و روی خاک میدان ، نماز صبح رو بجا آوردیم . در این لحظه ، مامورین اجازه حرکت به طرف مرز رو دادند .

    چون مسیر مرز خسروی تا نجف که منطقه کرد نشین عراق و از مدتی قبل ، نا امن شده بود ، شب ها به واسطه ناتوانی در برقراری امنیت بسته و روز ها که مسیر عبور زوار ، توسط نیروهای مردمی ( حشدالشعبی ) ، تامین میشد ، عبور مرور ، برقرار میشد .

    حالا همان یک درصد جمعیت که به طرف این مرز آمده بودند ، بدلیل بسته بودن مرز از اول شب تا صبح ، تبدیل به جمعیت انبوهی شده بود که به طرف مرز هجوم بردند . تعداد ده دوازده اتوبوس ، با سرعت ، با کرایه برای هر نفر 3هزار تومان ، زوار رو به محل خروجی مرز ، می رساندند . با آن که هر اتوبوس ، بیش از هفتاد هشتاد نفر سوار میکرد ولی برای آن جمعیت زیاد ، کافی نبود و مردم ، برای برگشتن اتوبوسها ، بی صبری کرده ، پیاده بطرف مرز حرکت کرده و اتوبوسهای خالی که بر می گشتند رو متوقف و همانجا ، سوارمی شدند و به این ترتیب ، در کنترل نیروهای انتظامی ، ایجاد اختلال می کردند .

    خوب این بی صبری و عجله ، در خروجی های دروازه مرزی هم جلوه کرد و در نهایت ، با ناراحتی از این بی نظمی ، از خروجی ایران گذشته ، وارد ورودی عراق شدیم . آن ازدحام و متاسفانه عدم رعایت شئونات انسانی که من معمولا از آن بیزارم ، موجب شد که با زحمت ، از میان جمعیت که بهم فشار می آوردند ، خارج شده ، حتی از رفتن به عراق ، پشیمان شدم . در این لحظه ، متوجه شدم ، مسئولان عراقی ، در ورودی معمولی به  ساختمان مرزی عراق رو که با عرض کم و برای مواقع خلوتی بود و حالا  بسته بودند رو ، باز کردند تا کمکی به این ازدحام شود . ( به علت ازدیاد جمعیت ، در این مقطع زمانی ، در مجاور ساختمان گمرک مرزی ، دروازه های موقتی ایجاد کرده بودند و زوار ، اصلا از ساختمان گمرک ، گذر نمیکردند )

 با خودم گفتم ، دیگر بهانه ای برای برگشتن نیست و راهی آن ورودی شدم ولی دیگران هم که متوجه باز گشایی این ورودی شدند ، به این طرف ، هجوم آوردند وبواسطه گیر کردن بین جمعیت ، ناچار با فشار جمعیت ، وارد ورودی عراق و بعد از مهر خوردن گذرنامه ، عملا وارد خاک عراق شدم . پس از مدت کمی ، بقیه نیزآمدند و به هم ، ملحق شدیم .

    محیطی خاکی و نا مرتب بود . چند موکب با مایعات و اغذیه های مختلف ، از مسافرین بصورت رایگان ، پذیرایی می کردند . بعضی هم به فروش مواد خوراکی و اغذیه با قیمت گزاف ، کاسبی میکردند .

    مینی بوس هایی با کرایه هرنفر 200 هزار تومان ، زوار رو برای رساندن به شهر نجف سوار می کردند . آقا صادق که دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد ، با یکی از راننده ها توافق کرد و سوار شدیم . ( ما تصور می کردیم تخفیف گرفته ولی در موقع جمع کردن کرایه ها ، همان نفری 200 هزار تومان رو گرفت )

   معلوم شد ، کمی جلوتر ، اتوبوس هایی هم منتظر مسافر بودند وشاید با قیمت مناسب تری می بردند ولی ما که خبر نداشتیم و سوار مینی بوس شده بودیم .

    مسیر حدود 300 کیلومتری رو که از بغداد ، کوفه ، حله ،و نیز رود فرات میگذشت ، تا به نجف اشرف برسد ، به دلیل خرابی جاده و ایست بازرسی های مسیر، بیش از دوازده ساعت در راه بودیم . در یکی از ایست بازرسی ها ، راننده درخواست جمع کردن گذرنامه همه زوار جهت  ارائه به مامورین را کرد که بعضی موافق نبودند و با مطالبی که راننده به عربی می گفت ، زوار را ترساندند که اگر ندهند ، چطور خواهد شد .( بعدها متوجه شدیم نگرانی بعضی زوار ، بیهوده نبوده و گذرنامه ها مورد سؤاستفاده قرارمی گرفته )

    در نیمه راه ، نخست کولر ماشین از کار افتاد و بعد هم ، خود ماشین ، خراب شد تا اینکه یک مینی بوس دیگر ، به کمک آمد و بقیه راه ، با اون ، طی شد . در این چند ساعت ، فقط حدود نیم ساعت برای نماز ظهر و عصر ، در مسجد بزرگی در بغداد ، توقف کردیم . درگوشه ای از محوطه مسجد ، با انواع چایی و آب معدنی پذیرایی می کردند و در بخش دیگر محوطه ، افرادی بلند قامت و درشت هیکل ، با لباسی سیاه  و بلند وکمربندی  پهن و قداره ای به بلندی شمشیر ولی پهن به کمر بسته ، مشغول آماده کردن دیگ ها و سینی های بزرگی ، قاعدتا ، برای مهیا کردن اسباب پذیرایی شب بودند .

 

بعد از نماز و پذیرایی با نوشیدنی ، راه افتادیم .

     در شهر بغداد ، ترافیک سنگین بود . یکی از مسافر ها ، نوحه ای انتخاب کرد و با همراهی بقیه ، قدری از آن خستگی و بی حالی کاسته شد .

 

 

( با این حال ، یکی از مسافرها که سابقه و اطلاعات زیادی داشت و این مسیر رو بخوبی می شناخت ، می گفت  " راننده که از وضع ترافیک شهر با خبر است ، برای انتخاب مسیر خلوت تر ، راه خود را خیلی دور کرده و از مسیر های غیر معمول ، می رود " )

    وقتی در نجف از مینی بوس پیاده شدیم ، اذان مغرب ، گذشته بود . زوار ، هر یک به راه خود رفتند . چون عربی بلد نبودیم ، به سختی آدرس حرم رو پرسیدیم و به طرف حرم حضرت امیر (ع) حرکت کردیم . آدرس حرم حضرت امیر (ع) را می پرسیدیم ولی پاسخ عربی آنها ، کمک زیادی نمی کرد . خیلی شلوغ بود ،  باید از لابلای جمعیت عبور می کردیم . از طرفی ، اگرچه ، در بین جمعیتی هستی که هم زبان تو نیستند ولی چون می دانی  با آنها به جهت شیعه بودن ، وجه مشترک داری و از طرفی می دانی ممکن است در بین این انبوه جمعیت ، هم زبان تو ویا عده ای ، هم شهری تو باشند ، آرامش داری . نهایتا مسیر را پیدا و به طرف حرم حرکت کردیم . در مسیر حرم ، موکب های زیادی برای خدمت به زوار و اطعام آنها بودند که اکثرا مشغول جمع و جور کردن اسباب خدمتشان بودند و گوئی ، جمعیت کم شده و کارشان رو تعطیل کرده بودند . در همان نابسامانی های بجا مانده ، آبی برای وضو یافته ونماز مغرب و عشا را بجا آورده ، به حرکت ادامه دادیم . این مسیر ، از بین قبرستان عراقی ها ، بود . البته شب که چیز زیادی متوجه نشدم ولی صبح ، موقع برگشتن که باید از همین مسیر عبور میکردم ، قدری توجه کردم ولی نه آنقدر که بتوانم توضیح کاملی بدهم . هم انقدر بگویم که خیلی عجیب و غریب بود . نظیر منازل شهر تاریخی ماسوله ، با ارتفاع های متفاوت ولی نه با نظم و ترتیب ، بلکه خیلی درهم برهم بود ، با سنگ نوشته هایی ، بعضی ، خوابیده و اکثرا ، ایستاده ، نوشته ها و نقوشی عجیب ، بعضی انگار شجره نامه امواتشون رو نوشته بودن ، خلاصه بنظر میرسید ، وارد تاریخ شده ای مثلا یک شهرک از زیر خاک سر در آورده و کشف شده که باستان شناسان در تلاش برای حفاری و نمایندن واقعیات آن هستند ....

     در نزدیک حرم ، پسر دایی بدنبال خانمش ، مسیری از بین جمعیت انتخاب کرده بدون توجه به من ، به یکی از درگاه های ورود به صحن ، وارد و  ناپدید شدند . آقا صادق هم ، بی توجه به من ، راه خودش را از مسیر دیگری می رفت . من که نا بلد بودم ، بین اینکه خودم رو به کدام این " بلدها " برسانم ، سرگردان بودم واز آنجایی که آقا صادق می گفت ، مواد غذایی برای آشپزخانه بچه های امامزاده اسماعیل که آنجا موکبی دارند با خود آورده و باید به آنها برساند ، خودم را به ایشان رساندم . ولی ایشان ، مدتی بی خود و بیجهت ، سر گردان ، دور خودش می گشت و به هر طرف ، می رفت و من فقط سعی می کردم گمش نکنم . نهایتا گفت موکب بچه های قزوین رو بلد نیست . شارژ گوشیش هم که شماره همراه بچه ها رو داره ، تمام شده ....  در صحن حضرت زهرا (س) بودیم . من پیشنهاد کردم گوشی را به مکانی که با تعدادی پریز برق ، برای شارژ گوشی های زوار ، آماده کرده بودند ، به برق متصل و کالسکه اش رو هم ، نزد من بگذارد و با فراغ بال بگردد . قبول کرد . ساعتی ، ناپدید شد .

    بالاخره آمد و گفت بیا برویم ، درهمین کوچه روبرو هستند . وقتی به موکب رسیدیم ، زوار ، خوابیده بودند و عده ای مشغول جمع آوری و پاک سازی تجهیزات پذیرایی شام صرف شده ، و آماده سازی های دیگر برای صبحانه ، در تکاپو و تحرک بودند . حس خیلی خوبی دارد که در بین آن همه جمعیت ، و در شهرو کشوری غریب ، با افراد آشنا روبرو می شوی ، مثل کسی که در مسیر ، گم شده و سرگردان بوده و حالا خود را در بین خودی ها می یابد و احساس امنیت و آرامش می کند . با کمال تعجب ، پسر دایی را هم آنجا یافتم که خانمش به طبقه بالا که مخصوص بانوان بود رفته و خوابیده بود . آن مکان ، ساختمان چند طبقه نیمه کاره ای بود که بعد ها قراره " فندق " بشود و بچه های قزوین ، آنجا را برای استراحت و اطعام زوار ، بعنوان موکب ، انتخاب کرده بودند . ( عراقی ها به هتل ، میگویند " فندق " )

     در آن ساعتی که من در انتظار بودم ، نیمه شامی که موکبی در آن حوالی توزیع می کرد ، صرف کرده بودم ، اما با اصرار بچه های قزوین ، ظرف شامی آوردند و قدری خوردم . تا حدود 2 بعد از نیمه شب استراحت کردیم و بعد ، با پسردایی به حرم مشرف شدیم . به دلیل ازدحام جمعیت ، وارد حرم شدن ، عاقلانه نبود . لذا به صحن اطراف حرم ، اکتفا کردیم .  هر کدام ، جایی در بین انبوه جمعیت پیدا کردیم تا به عبادت بپردازیم . فرصتی بود تا خالق کریم را ، به خاطر این فیض عظیم که نصیب این بنده سراپا تقصیر فرموده و حقیر را ، لایق حضور در چنین وادی شریفی ، دانسته ، نیایش کنم . کم نعمتی نصیبم نشده بود .

      نماز تحیتی و زیارت حضرت ، ..... زمانی نگذشته بود که باد پنکه های آب پاش دار دیواری که دور حرم به دیوار ها ، نصب بود و ایجاد سرما می کرد ، موجب شد من سردم شود ولذا مجبورشدیم به موکب برگردیم و درکف سالنی که زوار خوابیده بودند ، روی موکت ، بخوابیم . چون هوا گرم بود ، نیازی به رو اندازهم نبود . با صدای اذان ، همه زوار بیدار شدند و نماز به جماعت ، برگزار شد . بعد از آن ، قدری خوابیدیم و حدود 8 صبح ، برای صرف صبحانه ، بیدارمان کردند .

     در این موقع با همشیره تماس گرفتم و معلوم شد آنها ، تا عمود 285 ، پیش رفته اند و به من پیشنهاد دادند ، ماشین بگیرم و خودم را به آنها برسانم تا همه با هم باشیم . من هم که غریبی و تنهایی  شب گذشته ، بسیار آزرده خاطرم کرده بود ، پیشنهاد پسردایی را برای عزیمت به بعضی زیارتگاه ها ، قبول نکرده ، به بهانه در انتظار بودن همشیره ها ، فرار را بر قرار ، ترجیح داده از پسر دایی خدا حافظی و راهی کربلا شدم .

   اما  ماجرای عمود ها : تعداد تیر های چراغ برق وسط جاده بین نجف و کربلا را شماره گذاری و پلاک نصب کرده اند ( حدود 100 کیلومتر)  تا زوار ، با مشاهده آنها و اعلان به یکدیگر ، از فواصل طی شده از نجف و مانده تا کربلا ، مطلع شده ونیز برای پیداکردن یکدیگر ، آدرسی باشد که  به هم  اطلاع دهند .

     از محله های اطراف حرم که دور شدم ، ماشین هایی مسافران را به نقاط مختلف عراق ، می رساندند . کرایه مینی بوس برای کربلا ، نفری 50 هزار تومان و با ماشین های شخصی ، نفری 60 هزار تومان بود . داخل جمعیت ، پیاده به راه افتادم . ظاهرا ، مسیر حرم تا اول جاده کربلا ، چند ساعتی پیاده روی معمولی لازم داشت . در مسیر ، تقریبا تمامی منازل ، باز و صاحبان آنها ، با هر امکانی که داشتند ، از زوار ، پذیرایی میکردند . البته نه اینطور که کسی به طرف آنها برود و درخواستی داشته باشد و آنها نیز اجابت کنند ، نه . بلکه سر راه زوار قرار گرفته برای اشربه و اطعمه ای که تدارک دیده بودند ، تبلیغ و درخواست استفاده می کردند . چون صبح بود ، خیلی ها شیر سرو میکردند . عده ای هم انواع چای ایرانی و عراقی (چای عراقی خیلی غلیظ و تیره بود) ، دم نوش های مختلف ، نوشیدنی های مختلف سرد و گرم . عده ای هم اطعمه مختلف گرم و سرد ،  بصورت ساندویچ ، نان پیچ ، و یا داخل ظروف یک بار مصرف ، به همراه نان ، تقدیم می کردند . در فواصلی ، عده ای گوشت تازه رو سیخ و کباب و یا ماهی های سفید و درشتی را از وسط دولپه کرده ، داخل طوری ، کباب و ارائه می کردند .عده ای هم که عمدتا افراد مسن بودند ، در وسط راه ، در حالی که سه پیاله کوچک چینی گلسرخی در یک دست و با بهم زدن پیاله ها و ایجاد صدای آن ، و ظرف مخصوص قوری مانند از جنس برنج با لوله نازک و نوک ناودانی بخصوص ، در دست دیگر ، دعوت به صرف قهوه تلخ می کردند . بعلت گرمی هوا ، اکثرا ، مسیر رو آب و جارو کرده و با انواع وسائل ، اقدام به اسپری و پاشیدن مایعاتی از قبیل آب و یا گلاب ، بطرف زوار و اقدام به مرطوب کردن آنها می کردند .

       در صحنه بسیار زیبایی ، پنج ، شش دختر بچه ، قد و نیم قد ، لاغر و کشیده ، با لباسی سراسری و ساده ، بعضی تیره ، به رنگ پوستشان ، مقابل عبور زوار ، صف کشیده در حالی که دست راستشان را بالا برده ، حرکت میدادند ، فریاد رسای "یا لثارات الحسین " سر می دادند . یکی دو کیلومتر جلوتر ، همین ترکیب ، این بار ، چند پسر بچه بودند .

     در یک منظر ، مرد مسن با ظاهری متمول ، پرتقالهایی بسیار عالی  در آن فصل سال ، هدیه می کرد .

      در همین نظاره ها غرق بودم که متوجه پسر بچه ای که جلو حرکت مرا گرفته و پشت سر هم می گفت " واجب ، واجب " و به دمپایی های من اشاره می کرد شدم . ناچار ، قبول کردم . فوری خم شد و پای مرا به روی جعبه ای چوبی که دو سه تا پسربچه دیگر مقابل آن نشسته بودند ، هدایت کرد و دمپایی  را از پای من در آورده ، به یکی از آنها داد . او بلافاصله با دستمالی گرد آنرا گرفته واکس زده به نفر بعدی برای برق انداختن داد و برای لنگه بعدی دمپایی هم به همین منوال .

        بالاخره مسیر محلی تمام و به اول جاده نجف به کربلا و عمود 1 رسیدم . تا کربلا ، 1450 عمود دارد که 1300 عمود در جاده اصلی و حدود 150 عمود دیگر،در فاصله جاده تا نزدیکی حرم امام حسین (ع) هست .

 در آنجا ، به خاطر اصرار اقوام طی تماس تلفنی ، که " بهتره با هم باشیم "، و تا اون موقع به عمود 430 رسیده بودند ، با مینی بوسی  که مقصد کربلا داشت ، 30 هزار تومان دادم تا مرا پای عمود 450 که اقوام در آنجا زیر درختان ، منتظر من بودند ، پیاده کرد . در مسیر، با قطارهای شتر، با تزئیناتی مختلف مواجه می شدیم که صحنه های به اسارت بردن اهل بیت امام حسین (ع) را شبیه سازی و به نظر می آوردند . در یکی از این قطارها ، در ردیف جلو کاروان ، شترها و اسب های گران قیمت با تجهیزات زرق و برق دار و سواران با نخوت و متکبر، ( نمایانگر مامورین حکومتی ) و بدنبال آنها ، عده ای با البسه ژنده و حالات رقت بار، ( به معنی اسرا ) مهیا کرده بودند .

 

    

 

حالا ، همه با هم راه افتادیم . همشیره ، کوله پشتی مرا گرفته ، روی کالسکه محسن آقا  که اثاثیه مسافرتشان را در آن  حمل میکردند ، گذاشته تا غروب ، پیاده روی کردیم . محتوای کوله پشتی من ، شامل یک پیراهن ، یک جفت دم پایی ، یک عبا ، یک دست لباس زیر و یک حوله یک متری بود که اکثرا،اگر مسیر نا مناسب نبود ، با دمپایی راه می رفتم . در مسیرهای نا مناسب ، از کفش راحتی که موقع عزیمت به کربلا ، از همسایه مغازه ، خریده بودم ، استفاده می کردم که مخصوص پیاده روی ، نرم ، سبک ولی البته حتی با وجود اینکه چند روز قبل ، یک شماره کوچکتر آن را خریده بودم وچون احساس تنگی می کردم ، دوباره ، یک شماره بزرگتر گرفتم ولی آن هم حداقل ، یک شماره کوچک بود و لذا ، با دمپایی ، راحت تر بودم . حالا چون محسن آقا و جعفر آقا ، هر کدام یک کالسکه ، برای حمل اسباب و اثاثیه شان داشتند و من دست خالی بودم ، و نیز بخاطر تغذیه هایی از قبیل اطعمه و اشربه که در مسیر ، به وفور ، توزیع می کردند و خوب برای بعضی از انواع آنها ، ذائقه مشترکی نداشتیم ، گاهی با هم حرکت می کردیم و گاهی در بین جمعیت انبوه راهپیمایان ، همدیگر را گم میکردیم که در اون مواقع ، تلفن همراه و آدرس شماره عمودها ، بکار می آمدند و گاهی که شارژ باتری و یا مشکل خط بوجود می آمد ، قدری نگران هم می شدیم . برای همین ، شماره عمودی را برای وعده ملاقات بعدی مان ، تعیین می کردیم . هر که زودتر به وعده گاه می رسید ، استراحت می کرد تا بقیه برسند وبعد از تنفسی ، یا بجا آوردن فریضه نماز، باز وعده گاه دیگری تعیین و حرکت می کردیم .

     غروب ، به قصد نماز و استراحت ، داخل کوچه ای شدیم که در آن ، شخصی منزل خودش رو حسینیه کرده و یا اینکه حسینیه را ، به قصد اسکان زوار، ایجاد کرده وبرای اسکان خانم ها در نظر گرفته بود و مجاور آن چادر بزرگی بصورت سوله ، که دو سر آن باز بود برای آقایان برپا کرده بود و برای خنک کردن آن ، چند کولر و پنکه  بکار گرفته بود . نماز مغرب و عشا ، در چادر به جماعت برگزارشد .بعد از نماز، ساعتی به اطراف ، به گشت و گذار ونهایتا ، به چادر، برای استراحت برگشتیم . چون من از باد پنکه ، خاطره خوبی ندارم ، بیرون از چادر ، با عبایی که با خود آورده بودم ، روی حصیر ، دراز کشیده ، خوابیدم .

 

       دو سه ساعت بعد از نیمه شب ، برای ادامه راه ، بیدار شدیم . صاحب حسینیه که مردی مسن و جا افتاده بود و با پیراهنی سفید و  بلند ، در کنار چادر روی چهار پایه ای ، آماده به خدمت نشسته بود و سیگار می کشید ، مرا صدا کرد و گفت حمام واجب ، حمام ، خوب . من هم پذیرفتم و حوله ام را برداشته بطرف حمام مورد اشاره صاحب خانه رفتم .

     در زیر ساختمان ، محوطه ای با لوازم ساختمانی ضعیف ، چند دوش مستقل وچند دستشویی ، ایجاد کرده بود .  دوشی گرفتم . آب ، گرم نبود ولی به دلیل گرمی هوا ، نیازی به آب گرم هم نبود  . خوب انصافا در آن بیابان ، این امکانات ، نعمتی بود .   با آن دوش مختصر ، شادابی و تازگی کاملا محسوس بود .

     حرکت کردیم و تا وقت نماز صبح پیش رفتیم . نماز، در موکبی به جماعت برقرار شد و بعد از نماز، به پیاده روی ادامه دادیم .

        عرض جاده نجف به کربلا ، چهار قسمت می شد . دو قسمت وسط  که آسفالته و برای رفت و برگشت اتومبیل ، و بین آنها ، بلوار  بود و دو طرف جاده آسفالته ، یا خاکی بود و یا آسفالت ضعیفی داشت که زوار ، عمدتا  از بخش شمالی جاده حرکت می کردند و در بیشتر مسیر ، درهر دو طرف  این بخش از جاده ، انواع موکب های خدمتی به صور مختلف ، از قبیل ساختمان ، چادر ، دکه و یا محیط رو باز، بر قرار بود . در بین موکب های مذکور که اکثرا به تغذیه زوار میپرداختند ، موکب های دیگری هم برای انواع خدمات مورد نیاز مسافرین از قبیل ارائه خدمات فیزیو تراپی ، واحد های پزشکی ، هلال احمر ، تشخیص پزشکی ، چه سنتی و دارویی گیاهی و چه کلاسیک ، تعمیرگاه های کیف ، کفش ، عصا ، کالسکه ، مکان هایی برای استراحت دارای پنکه و کولر ، سرویس های بهداشتی که متاسفانه ضعف این مورد قابل اغماض نبود ، دکه هایی با تعدادی ماشین لباسشویی که لباس را گرفته ، بعد از شستشو خشک کرده و در خصوص پیراهن و شلوار ، اتو کرده ، تحویل میدادند ،

خدمات آرایشگری ، خدمات الکترونیکی برای گوشی ها ، خدمات تغذیه ای ، شامل انواع اطعمه و اشربه سرد و گرم ، نانوایی شامل انواع نان از قبیل لواش ، معمولی ، با گندم ، با برنج ، با شیر ، با روغن ، شیرین ، نان ساندویچی به شکل چراغ علاالدین ، تافتون ، شیرینی پزی شامل انواع شیرینی های محلی با اشکال و مواد تشکیل دهنده مختلف و متنوع ، اغذیه هایی مخصوص و با تنوع ، مثلا ، بادمجان را با پوست بصورت نگینی ، با مواد دیگر و ادویه های بخصوص ، لای نان ساندویچی های به شکل " چراغ علاءالدین " ، ارائه میدادند ، انواع آش ، انواع کباب گوشت ، بصورت برگ یا کوبیده ، لقمه وغیره ، آبگوشت ، ماهی و طیور ، خوراک نخود با ادویه مخصوص ، انواع اشربه سرد و گرم ، شامل شیر ، شربت های خانگی و یا صنعتی رقیق شده مثل سن ایچ ایران ، با عطرها ، رنگ ها و طعم های گوناگون ، نوعی شربت لیمو که در آن ، لیمو های به شکل لیمو عمانی ولی درشت تر و به رنگ سیاه درآب و شکر ریخته بودن و طعمی خاص داشت ، انواع چای و دم نوش ، (عرب ها در خوردن شکر ، افراط میکنند . بطوری که یک چهارم استکان و گاهی بیشتر، شکر میریزند . و چون مایلند ، مسافر در گذر، از اهدایی آنها استفاده کند ، استکان ها و یا لیوان های یک بار مصرف را ردیف ، چیده ، شکر آنرا شامل یک تا دو قاشق غذاخوری ریخته آماده می کنند و یک یا چند نفر کتری به دست منتظرند تا بنا به خواست  مسافر که چه نوع چایی ، ایرانی ، عربی، قهوه و یا دمنوش می خواهد ، پر کنند لذا من که تمایل به خوردن شکر نداشتم ، یا با خودم ، لیوان قبلی ام را ارائه می دادم ، و یا شکر داخل آن را در لیوان دیگری می ریختم و این ، موجب تعجب آنها بود . یک بار ، شخصی گله گی می کرد که چرا شکر کم دارد ( که کم نبود ، من یک لیوان برداشتم و شکرش رو داخل لیوان او خالی کردم و او ، خوشحال شد و لیوان خالی را که به طرف خادم موکب گرفتم تا چای بریزد ، اصرار داشت درونش شکر بریزد و برایش عجیب بود که من مانع ریختن شکر شدم ) ، انواع آب معدنی بصورت بطری و لیوانی البته همگی به رایگان ، ایجاد کرده بودند .     اینها ، اکثرا ، شبانه روز، فعال بودند . چرا که سیل جمعیت ، چنان آب جاری رود خانه ، توقف ناپذیر بود . البته برای بعضی ساعات ، مثل ساعات گرم و یا نزدیک سحر،  بعد از نماز صبح ، شدت جریان جمعیت ، تغییر می کرد ولی به هیچ وجه ، متوقف نمی شد  .

       برای نماز مغرب و عشا ، به موکب امام رضا (ع) رسیدیم که خیلی بزرگ و مرتب و تمیز، با مساحتی زیاد ، ساختمانی چند طبقه در حال تکمیل ، شامل مسجد ، حسینیه ، محل اسکان مسافر ، آشپزخانه و غیره بود . در مسیر بین ساختمان مذکور و ساختمان سرویس های بهداشتی ، اطاقک هایی ، تمیز ، با سنگ و سرامیک ایجاد کرده بودند که به مشاغل خدماتی مورد نیاز زوارنظیر خیاطی و کفاشی و غیره ، اختصاص داشت . سرویس های بهداشتی سنگ فرش و شیک ، دارای دوشهای حمام و امکانات عالی بود . برای خانم ها زیرزمین ساختمان را در نظر گرفته بودند که وسیع و راحت بود ، ولی گرم . اما صحن مسجد ، طبقه اول را برای آقایان در نظر گرفته بودند که مملو از مسافر بود . لذا ما مردها ، به ساختمان مجاور موکب امام رضا که به وسعت و مرتبی موکب امام رضا (ع) نبود ولی جا برای استراحت داشت ، رفتیم . در همان اوائل ، با موز پذیرایی شدیم . تشک هایی در عرض هم ، سرتاسر سالن ، آماده کرده بودند . بالای سر بستر خوابمان ، پریزهای برق بود ولذا ، گوشی هایمان را برای شارژ وصل کردیم و چون کلید های پنکه ها نیز مجاور پریزها بودند ، در حداقل گذاشتم که باد کولر ها رو به طرف ما به آرامی ، هدایت کند و خوابیدیم . کمی بعد ، من بیدار شدم و نور چراغ های بیرون از پنجره ، باعث شد تصور کنم  هوا روشن شده و به سرعت بلند شدم تا به وضو و نماز قبل از طلوع آفتاب برسم . سه نفر که در وسط موکب نشسته و منتظر جایی برای خوابیدن بودند ، پرسیدند می خواهم موکب را ترک کنم ، گفتم می خواهم برای نماز بروم ولی این رختخواب که تا برگشتن من خالی خواهد ماند ، پس حداقل یکی از شما ، در آن بخوابید ، من که برگردم ، خدا کریم است . به سرعت به طرف سرویس بهداشتی موکب امام رضا (ع)  که مجاور همین موکب بود رفته ، وضو گرفته آمدم . البته ، پشت این ساختنان هم سرویس بهداشتی بود ولی نه به شیکی و مرتبی موکب امام رضا (ع) . بسرعت آمدم تا به نماز برسم که متوجه شدم ، اشتباه کرده ام ، تازه ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب است . لذا به موکب مجاور، سراغ رختخواب خودم برگشتم ، دیدم با آنکه تشک های موکب ، باریک هستند ، دو نفر ، بطور فشرده ، در تشک من ، آرام گرفته اند . نا چار ، به محوطه نسبتا وسیع جلو موکب امام رضا (ع) رفته روی یکی از صندلی های آنجا ، نشسته ، چرت می زدم که در حال خواب و هشیاری ، شنیدم شخصی با کسی می گفت " چرا این آقا ، اینطوری، اینجا خوابیده . بعد سعی کرد منو صدا کند و گفت آقا پاشوبرو یک پتو بیار و همینجا یه گوشه بخواب . مگه ما مردیم که تو اینطوری اینجا بخوابی . من هم که قدری هشیار شده بودم ، به داخل مسجد رفته یکی از پتو ها که تعداد زیادی گوشه مسجد بود ، برداشته آمدم در لبه  نمای ساختمان مسجد که حدود یک متر سنگ فرش و در ارتفاع دو متری زمین بود ، تخت ، خوابیدم . برای نماز صبح که بلند شدم ، کف محوطه ورودی ، مملو از مسافر بود که هریک با پتویی قناعت کرده و خواب بودند .

     نماز به جماعت در همان مسجد برگذار شد و باز براه افتادیم . در راه ، صبح ها اکثرا ، شیرگرم سرو میکردند . بعضی بهمراه آن ، کلوچه ، کیک ، شیرینی که خیلی ها ، همانجا می پختند ، ارائه می کردند . شیرینی های دیگری مثل بامیه بلند و کوتاه ، نوعی بامیه که قطور تر و وسط آن سوراخ بود ، حتی زولوبیا ، بامیه کروی به اندازه توپ تخم مرغی ، شیرینی هایی به شکل توپ تخم مرغی با مصالح مختلف . در مورد اطعمه هم ، تنوع زیاد بود . صبح ها اغلب ، ترکیباتی از  املت ، تخم مرغ آب پز به همراه نان هایی که اغلب در همان مسیر می پختند ، از انواع تافتون مرغوب ، لواش ماشینی و یا ساندویچی ارائه می کردند . نون ساندیچی ، یا به صورت گرد بود و یا اکثرا به شکل چراغ علاء الدین بود . بعضی هم با برنج نان می پختند و تعارف می کردند .

       افرادی که ارائه خدمت میکردند ، محدودیت سنی نداشتند . از بچه های چهار، پنج ساله ، تا زن و مرد پیر و با توانایی محدود . بعضی بچه های خرد سال ، با آن جسم ضعیف ، مجمعه های پر از ظرف غذا بر سر گذاشته در وسط راه زانو زده یا ایستاده ، با عبارات " یا لثارات الحسین " ، از زوار ، دعوت به قبول طعام میکردند . در مواردی ، تعدادی پسر بچه یا دختر بچه در مقابل عبور زوار ، صف کشیده ، هریک نوعی ظرف عطر ، به شکل غلطکی یا اسپری ، به زوار ارائه و تحولی در بوی ناشی از عرق بدن ها و یا احشامی که برای ذبح در مسیر نگهداری میشدند ، ایجاد می کردند .

 

 

 

   در طول شبانه روز ، فشردگی حرکت جمعیت متفاوت بود ولی هیچ لحظه متوقف نمی شد . مثلا بعد از نماز صبح وگاهی بعد از نماز عشا ، فشردگی جمعیت بیشتر بود . بطوری که کسی قادر به حرکت سریع نبود . عرض مسیر حرکت زوار ، اکثرا  10 ، 15 متر بود ولی در بعضی جاها ، بخصوص جاهایی که مسیر ، خیلی خاکی و گلی بود ، عده ای از زوار ، از جاده ، ماشین رو استفاده می کردند . تا اینکه مجددا مامورین ، جمعیت رو به جاده کناری هدایت می کردند .

    زوار ، اکثرا از لباس ساده استفاده کرده بودند و خیلی ها از چفیه و یا کلاه روی چفیه برای محافظت از تابش خورشید استفاده میکردند . 

   طبیعی بود ، در این مسیر گاهی پنج ، شش روزه ، با آن گرما و گرد و خاک ، بدن ها عرق کرده لباس ها کثیف و یا نیاز به تعمیر پیدا کنند و همچنین ، کالسکه ای که خیلی ها با آن اثاثیه  یا اطفالشان را حمل می کردند ، و یا عده ای چمدان چرخ دار به همراه داشتند و خلاصه کیف و کفش افراد ، به هر دلیل نیاز به مرمت و تعمیر داشته باشد . برای این منظور ، در موکب هایی ، افرادی با امکانات خیاطی ، خدمات کیف و کفش ، تعمیرگاههای کالسکه و چمدان ، لباسشوئی ، اتوکشی ، واکسی و خلاصه کسی لاعلاج به معیوب حرکت کردن ، نبود . همه این خدمات هم در کمترین فرصت انجام می شد .   

      در موکب هایی ، امکانات مختلف پزشکی اعم از سنتی با داروهای گیاهی و یا اکیپ های مجهز پزشکی از طریق هلال احمر و غیره ، با انواع تجهیزات ، به خدمت رسانی مشغول بودند .

     در این میان ، بجز حل مشکلات پزشکی ، موکب هایی برای رفع خستگی و یا گرفتگی و وا ماندگی عضلات افراد ، مجهز به انواع ابزارفیزیو تراپی و ماساژ و غیره و نیز افرادی توسط ماساژ دستی و یا مشت و مال زوار ، آماده به خدمت بودند .

    در مجموع ، در این فاصله 78 کیلومتر بین نجف تا کربلا و احیانا ده ، پانزده کیلومتر جاده تا حرم های امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) ، احساس خستگی و ناتوانی ، جلوه نمی کند .هر چند که عده ای بعلت عدم تجربه و یا دقت نکردن در نوع کفش تاولی در پایشان ظاهر میشود که البته موکب هایی هم برای علاج سریع این گونه مشکلات ، توسط کرم های مخصوص ، وجود داشتند . من ، تنها ، شب قبل از حرکت ، حنای مرغوبی را که تهیه کرده بودم ، به کف پا ها تا بالای پا ها، مالیده و با پلاستیک ، تا دور مچ پا ها رو با چسب ، کیپ کرده خوابیدم و برای نماز صیح که بیدار شدم ، شستم . لذا کوچکترین ناراحتی نداشتم .

          تا بعد .

 

         

            نمیدانم این چه خصلتی است که من دارم ، به هر حال نسبت به آن ، احساس بدی ندارم تا سئی در زدودنش بکنم . و آن اینکه ، اگر به مسائل پیرامونم ، توجه کنم ، عمیق خواهد بود و طالب بهترین حالت ممکن هستم و از کاستی ها و ناهمواری ها ، ناخوشنودم . مثلا ، اینکه ، هدف اصلی  در این سفر اربعین ، تنها ، زیارت ، نیست . بلکه اصلا ، با این ازدهام جمعیت ، زیارت ، میسور ، نیست . بلکه هدف اصلی ، به نمایش گذاشتن اجماع در نمایش  تمنای انفس بر حق طلبی ، حق جوئی ، استکبار ستیزی ، نپذیرفتن ظلم به هر قیمت است . چه قیمت نهائی را سالار بزرگ شهیدان ، با نثار خون خود و عزیزانش ، آنهم نه با سر فرود آوردن در مقابل کفر که از قفا جدا کند ، بلکه با ایستادگی و جنگیدن با شهامت ، و نهایتا ، سر دادن در این راه شریف  الهی و رهنمون بشری که طالب عزت  بشریت و زندگی باعزت است که خداوند ، انسان را با عزت آفریده و لذا حق ندارد این عزت الهی را به خفت  دنیای نا چیز ، بفروشد . لذا ، از این که  افرادی را در صف کباب ، چه کباب کوبیده و چه کباب برگ ، میدیدم ، برای آنها ، احساس حقارت میکردم . آیا این نفس ، آنقدر کم مقدار است  که حالا که فرصت درک محضر الهی پیش آمده ، این غنیمت عضما را در صف مطلوب شکم ، به بطالت بگذرانی ؟ !!!! در همین رابطه ، در مجالی دیگر ، من نیز در صف ایستادم . و در آن صف ، به گونه معکوس ، موجب تاسف بود . به این ترتیب که ، در نزدیکی کربلا ، من که بار و بنه ای نداشتم و به همین خاطر ، از همراهان ، جلو افتاده بودم و زود تر به شهر ، وارد شدم . بعد از ظهر بود . تقریبا در تمام کوچه ها و خیابان ها ، حرکت جمعیت ، و موکب های پذیرایی شاخص بود . از موکبی برای ادای نماز ظهر و عصر اجازه ورود گرفتم و بعد از نماز ، مدتی به دنبال آدرس " تل زینبیه " گشتم که هم مایل بودم ببینم ، چه جور جایی است ، و هم ، تعدادی از بچه های قدیم سپاه ، که قبل از اربعین ، نزدیک مغازه ، پایگاه جمع آوری امکانات ، برای دایر کردن موکب در کربلا ایجاد کرده بودند ، آدرس موکب کربلا را ، حوالی تل زینبیه داده بودند ، خلاصه به نتیجه نرسیدم و نهایتا طی تماس با همراهان ، معلوم شد آنها ، در موکبی نزدیک حرم ، مستقر شده اند که به آنها  ملحق شدم . بعدا ، آدرس یک سرویس بهداشتی عمومی را در همان حوالی گرفتیم که تعدادی دوش نیز برای غسل زوار ، ایجاد کرده اند .  خوب برای زیارت حرم یار ، شایسته است که با غسل و تطهیر شده شرفیاب شویم . لذا ، به قصد غسل زیارت ، عازم آن محل شدم . جمعیت زیاد و تعداد دوش ها ، کم در نتیجه ، باید پشت در دوش ها ، به انتظار نوبت ، می ماندیم . وقتی نوبت به من رسید ، شخصی ، بی توجه به اینکه باید منتظر نوبت بماند ، بعد از خالی شدن دوش ، شاید یک بفرمایید هم زد و به هر حال ، داخل شد و در را بست . کسی که بعد از من آمده و پشت در دیگری به انتظار مانده بود ، معترض شد که چرا اجازه دادم ، فردی بدون توجه به انتظار بقیه ، از راه برسد و داخل دوش بشود . من از این طرز تفکر ، در بهت فرو رفتم . افسوس خوردم که ما چند روز پیاده آمده ایم ، از این همه گذشت و ایثار مردم بهره بردیم و مهمتر این که ، مقصود از این حرکت عظیم را نیاموختیم که حاظر نیستیم یک نوبت دوش گرفتن را به دیکری بدهیم . !!!!!!

تا بعد .

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۸
منصور پرویز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی