خاطرات

خاطراتی از گذر عمر

خاطراتی از گذر عمر

خاطرات

بسمه تعالی
قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن
تَشَاء بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَیَ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
به عمرم سعی کرده ام به طمع مقامی ، مالی ، عزتی برای کسی کرنش نکنم و به خاطر مباداها ، پا روی اعتقادم نگذاشته ام . هرچند که بدانم بیان اعتقادم ، عاقبتی ظاهرا نا مناسب خواهد داشت ، اگر صلاح به بیان ببینم ، بیان میکنم و نتیجه آن را تقدیر الهی میدانم . البته صداقت در راس افکار و اعمالم بوده . و صد البته رفتارم خالی از اشکال نبوده . به کرات ، صداقتم ، موجب گرفتار نشدن و یا موجب نجاتم شده . و البته خیلی از مزایا را به خاطر بکار نبردن سیاست در رفتارم ، ازدست داده ام . هیچ وقت از آنچه به خاطر عملکردم از دست داده ام ، پشیمان نشده ام . چون معتقدم ، عملم ، نتیجه تفکرم و تفکرم ، به تناسب عقلم بوده . این به این معنی نیست که رفتارم را اصلاح نکنم بلکه همیشه در پی ارتقاع عقلی و علمی ام هستم . لذا هیچ وقت برای مشکلات پیش آمده ، افسوس نمیخورم و با رسیدن به نعمتی ، شکر گذار خالقم هستم .
به عمرم ، مشمول عنایات بیشماری شده ام که تفسیرش از همین پاراگراف بالا بر میآید نه دور اندیشی خودم و یا موقعیت خانوادگی و یا .....

خاطراتی از مرحوم حاج شیخ محمد علی خلج

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

     

   مرحوم پدر بزرگم ، عارف بوده و به شغل شیروانی کوبی اشتقال داشته و به روایتی ، عطاری داشته ، همچنین به علوم دفینه و گنج نیز ، دستی داشته به طوری که به حسین گنج در آور ، معروف بوده . 

     شغل شیروانی کوبی : در ایام قدیم ، برای سقف ساختمان ها ، نخست ، روی دیوارها ، چند تیر چوبی به فواصل مثلا ، ده تا پانزده سانت ، قرار داده روی آن را ، با زاویه 90 درجه اختلاف ، پوشش کاملی از نی های بلند ( به این نی ها ، قمیش ، میگفتند ) قرار میدادند بطوری که وقتی روی آنها کاه گل ( مخلوطی از کاه ، یعنی ساقه های خرد شده  گندم به طول های حدود 4 ، 5 سانت ، و گلی که از خاک رس درست شده  و نفوظ آب در آن ، به راحتی ممکن نیست ) ، میریختند ، از لای آن قمیش ها ، به زیر ، نریزد . به این ترتیب ، اکثرا ، اگر ترکیب کاه با گل ، به خوبی انجام شده بود ، (  که برای این خوبی ترکیب ، کارگرها ، باید ساعت ها ، با پای برهنه ، این مخلوط را ، لگد میکردند واغلب برای اینکه این زمان به بی حوصله گی نیانجامد ، گاهی ، سخنانی بی سروته به زبان میراندند ، آوازی و یا زمزمه ای که بدین ترتیب ، متوجه گذشت زمان ، نشوند .  و ضرب المثل گل لگد کردن هم از همینجا رایج شده که وقتی کسی عباراتی ، به زبان جاری میکند و مخاطب ، به آن بی توجه باشد ، راوی به اعتراض ، میگوید " گل لگد نمیکنم ها ") ، مانع از نفوظ آب بارانهای شدید آن دوران میشد . و البته این کار ، فقط برای یک سال ، ایجاد امنیت میکرد و برای سال بعد ، باید ترمیم ، میشد . ولی درخصوص برف ، این امنیت ، حاصل ، نبود و لذا ، باید برف را ، حتی المقدور ، در اولین فرست ، با پارو ، از روی سقف های کاه گلی ، تخلیه میکردند ، که خود برف پارو کنی هم یک شغل فصلی پر درآمد آن زمان بود . اما اگر کسی دستش به دهانش میرسید ، بجای " کاه گل " گفته شده ، سازه ای با شیب حدود سی تا چهل درجه ، از چوب و تیرهای چوبی ، روی سقف ایجاد شده ، قرار داده ، روی سازه مذکور رو ، پوششی از حلبی ، ایجاد میکردند که برف کم و بخصوص ، باران ، از روی آن سرازیرشده ، و نیز ، برای سالها ، احتیاج به مرمت کلی ، نداشت . هنوز هم بعضی ساختمان های قدیمی که به شیروانی گفته شده مجهزند ، وجود دارند .( سازه مذکور ، شیروانی نام داشت وبه افراد متخصص ساختن آن ، " شیروانی کوب " میگفتند ) و نیز علاقه مند به علم کیمیا بوده و در پی تحقیقاتی ، به اکسیری دست پیدا میکند تا با اضافه کردن آن به برخی فلزاتی ، از قبیل مس ، آنرا تبدیل به طلا گردد .

      با هزینه گزافی ، به مقداری طلا ، دست پیدا میکند . گویا با راهنمایی شخصی نادان یا مغرض ، اقدام به تهیه اکسیری جدید میکند که اگر به طلای موجود اضافه کند ، چند برابر بشود و لازمه اش ، مصرف هزینه های سنگین بوده ولذا ، همه سرمایه و اندوخته اش را صرف ترفند جدید میکند . ولی نتیجه معکوس داده ، آنچه بوده و هزینه کرده ، تبدیل به خاکستر میشود . از این رو ، از فرط غصه ، مریض شده ، در بستربیماری افتاده ، سر انجام ، دق کرده به رحمت خدا میرود .

         مرحوم ، حاج شیخ محمد علی خلج ، فرزند سوم مرحوم شیخ محمد حسین گنج در آور بوده که آن مرحوم ، خیلی جدی ، قاطع و با ابهت بوده . مرحوم ابوی ، فرزند دوم و پسر بزرگ خانواده و قدری ، شیطان بوده وفقط ، تهدید و تنبیه پدر بزرگم برای یشان ، باز دارنده بوده . ابوی مرحوم ، حدود هفت ساله بوده که پدرش به بستر بیماری که در بالا ذکرشد ،  میافتد .ایشان ، از آن واقعه ،  خاطره ای ، با تاسف  نقل میکرد که ، " روی مهتابی (محوطه ای باز و وسیع ، جلو اطاق و روی سقف زیر زمین منازل قدیم ) ،  شیطانی میکردم ، که پدرم گفت  محمد باقر اگر ساکت نشوی ، بلند شوم ، پدرت را در میآورم . گفتم ، حالا که نمیتوانی بلند شوی ...... و دیگر از بستر ، بلند ، نشد .

        نام خانوادگی آنها ، قاجار ، بوده . پس از انقراض سلسله قاجار ، کسانی که نسبتی با این سلسله داشته یا آثاری از ارتباط با سلسله قاجار ، داشته  بودند ، از طرف حکومت ، تحت تعقیب ، قرار میگیرند . مرحوم پدربزرگم ، نام خانوادگی را به " خلجا " تغییر میدهد .

      همشیره بزرگم از این نام خانوادگی ، درمدرسه ، در عذاب بود . میگفت : بچه های هم کلاسی ، مسخره میکنند و میگویند "  خاله جان " . لذا ، مرحوم ابوی ، از پسر عمویش که در تهران زندگی میکرد ، نام خانوادگی * پرویز * را پذیرش کرد  ( قدیما ، قانونا ، اگر کسی میخواست ، نام خانوادگی انتخاب کند ، یا باید آن نام ، تکراری ، نباشد ، و یا باید ، ازبزرگترین دارنده آن نام ، رضایت نامه کتبی بگیرد ) . مرحوم عموی کوچکترم ، ابالشهید ، حاج محمود راهدان ، نام خانوادگی * راهدان  * را برمیگزیند و بعد ها ، راهی تهران شده و همانجا ، تا آخر عمر زندگی و به رحمت حق ، پیوست . ولی مرحوم عموجان ، با همان نام خانوادگی " خلجا " ماندند ولی بین مردم ، به * خلج * ، شهرت داشتند ..

        مرحوم عموجان ، پسر دوم ، و فرزند سوم خانواده بودند . بعد از فوت پدر ، مادرشان که از سلسله قافله باشی و از سلاله نبی اکرم (ص) بوده ، به دلیل سواد قرآنی که داشته ، در منزل ، با ایجاد مکتب خانه و تدریس قرآن ، اداره فرزندان را به خوبی به سرانجام رسانده ، فرزندانی سالم ، به جامعه تحویل ، میدهد . مرحوم ابوی ، تا سال چهارم ابتدائی ، درس کلاسیک ، میخواند  ولی دو برادر کوچکتر ، از تحصیل در مدرسه ، بی بهره میمانند . مرحوم عموجان ، درس قرآنی را ادامه داده ، وارد حوضه علمیه و نهایتا ، برای تکمیل علم و رسیدن به اجتهاد ، راهی نجف میشوند .

 

 

 

      گفتند  در حرم حضرت امیر (ع) ، به زیارت و اعمال و اذکار، مشغول بودم که ، به حالت مکاشفه ، به من گفتند " نمیخواهد اینجا بمانی و اجتهاد بگیری . به قزوین برو و به آنهائی برس که نه علما سراغ آنها میروند و نه آنها از علما استفاده میکنند  " پرسیدم آنها ، چه کسانی هستند ؟ گفتند " دانشگاهیان و لات ها . " ( دزد ها ، لات ها ، گردن کلفت ها ، گردنه بگیرها ، زور گیرها ، معتاد ها بی دین و ایمان هایی مثل بهائی ها ، کمونیست ها ، مارکسیست ها ، توده ای ها  و........ همه مورد هدف ، قرار گرفتند  ) .

       در ادامه ، راهی قزوین شده ، چون برای رسیدن به اهداف مذکور ،  عبا و عمامه را مانع میدیدند ، بعد از عبور از مرز عراق ، عمامه را برمیدارند و مقداری که به مسیر ادامه میدهند ، عبا را هم کنار میگذارند و بلاخره قبا را هم در آورده به کت بلندی اکتفا کرده ،

تا آخر عمر ، با همین ظاهر ، به تحقیق ، مطالعات ، ریاضات و به هدایت اقشار هدف و خدمت به افرادی که درمانده ، راه گم کرده ، کساتی که همه ، آنها را یا سرزنش ، تنبیه و یا تمسخر میکردند ، و یا به خاطرترس ازگردن کلفتی ، زور گیری ، سرکشی ، تمرد و باج خواهی ، از آنها گریزان بودند ، ادامه میدهند .

       آنچه دانشگاهیان را از روحانیون دور میکرد ، تحجر و عقب ماندگی و ترویج وتشویق به عقب مانده بودن ، ارائه دستورالعمل های بی منطق و بدور از عقل و ....  از سوی روحانیون کاسب درباری و یا بیسواد در کوچه و بازار بود . در این خصوص ، خاطره ای ازمرحوم ابوی به یادم آمد که تعریف میکردند : روزی که با مرحوم حاج میرزا محمود رئیسی که ایشان ، روحانیی عالم و دانشمند ، در حد مرجعیت ، در قزوین بودند ، مجالستی داشته اند ، از رفتار و مسائل نا معقول برخی روحانیون آن موقع سئوال میکنند ، حاج آقا می فرمایند " آخه بابا ، اکثر این روحانیون ، روستایی هایی هستند که بیشتر به خاطر فرار از خدمت سربازی رو به حوزه میآورند . شما شهری ها هم که به حوزه  نمی آیید تا بشود روحانیی با سواد و فهمیده تربیت کرد . از آن روستایی های بی سواد هم ، بیش از این ، نمی شود انتظار داشت " لذا قشر فرهیخته و دانشگاهی ، از این بابت ، دین گریز و اکثرا ، به دام گروهک های ذاله افتاده ، خود از نعمت اسلام محروم ونیز، آب به آسیاب آنها میریختند .

        از طرفی ، به خاطر فقر فرهنگی جامعه ، بخصوص در پایین شهر ، خیلی ها ، بیسواد و یا ضعیف و حقیر وجیره خوار عده ای لات و زور گو و درگیر حماقت هایی با عنوان " حیدر ، نعمتی " و از این قبیل بی هویتی ها بودند ، یا تبدیل به دزد و گردنه گیر ولات هایی در کوچه و بازار وبیابان ها ، میشدند .

         عده ای هم به خاطر نفوظ بیگانگان ، مثل انگلیس که بعد از جنگ جهانی دوم پای نحثش به قزوین باز شد و تریاک و چای ( تا قبل از آن ، در قزوین ، نوشیدن قهوه رواج داشت و اماکنی عمومی هم برای سرو قهوه ، به نام " قهوه خانه " بر پا بود که با ورود چای ، سرو چای ، در همان قهوه خانه ها انجام می گرفت وبعد ها ، قهوه ، جای خود را به چای داد ولی ، نام  قهوه خانه ، همچنان بر آن اماکن ماند  ) ، یادگار عمده این خبیث ها بود ، معتاد شده وبدون کنترل و انگل جامعه شده بودند و با فلاکت و وضع اسف باری ، برخی در خرابه ها ، ( چون واژه " خرابه  " برای نسل امروز ، ناشناخته است ، ناچارم ، توضیح مختصری  بدهم . در قدیم ، برای کوچه و خیابانها ، رفتگر ،  نداشتیم . خوب ، مسلما ، امکانات و اعتقاد به حمل ذباله به خارج از شهرهم ، وجود نداشت و البته مردم ، این همه ذباله تولید نمیکردند . چون این همه تنوع و وفور نعمت نبود تا این همه تولید ذباله حاصل شود . مواد غذایی که گاها با سختی به دست میآمد ، اکثرا ، زیادتر از حد مصرف نبود . اصولا ، بواسطه نبود وسائل امروزی مثل یخچال ، اکثرا ، به روز و به اندازه و در خانوارهای فقیر ، حتی ، کمتر از مقدار مورد نیاز، غذا تهیه میشد و بقیه نیاز شکم را با نان ، تکمیل میکردند .  در خصوص البسه و کفش هم آنقدر وصله و پینه ( تکه اضافه کردن ) میکردند تا اینکه دیگر ، قابل درز گیری و یا وصله کاری نباشد ، تا تبدیل به ذباله شود . به هر حال ، ذباله های ایجاد شده را در محوطه هایی باز و بی صاحب که معمولا در هر محله ای پیدا میشد ، تخلیه میکردند و به آن مکان ها ، خرابه میگفتند و لذا ، مکانهای مذکور ، محلی مناسب ، برای سگ ، گربه ، افراد بی خانمان و ایذا ، افراد معتاد بود . ** در اینجا ، بد نیست اشاره کنم به روایات و اشعار مرتبط با آن ، در مصائب اهل بیت اما حسین (ع ) که گفته میشود ، در خرابه شام ، استقرار دادند . در این خصوص ، بخشی از نوحه ای که مرحوم والده ، در مراسم عزا داری و سینه زنی برای سیدالشهدا (ع) که با حضور اقوام ، در منزل ما برقرار میشد ، و نیز لالایی بچه هاش بود در ذهن دارم : " درخرابه شام ، کودکی به خواب است ..... از فراق بابا ، قلب او کباب است .....این کودک پژمرد ، سر به زیر پر برده ، وای از این مصیبت .....وای از این مصیبت " لذا ،  تصور مردم ما از خرابه ، ویرانه ای است که شرح آن رفت . حال آنکه گویا خرابه شام ، محله یا شهرکی در شهر شام در کشور سوریه است . **  ، تونک حمام ها  ( اون زمان ، در خانه ها ، حمام نبود و همه مردم ، باید از حمام هایی عمومی استفاده میکردند و برای گرم کردن آب حمام ها ، ازمواد سوختنی باید استفاده میکردند که ماده مقرون به صرفه برای این کار ، نفت سیاه بود که حاصل سوختنش ، دود زیاد بود . در قدیم ، چون برای انبارآب ، منبع آب بالاتر از سطح ساختمان ها ولذا ،  لوله کشی شهری وجود نداشت ، عمدتا به خاطرانبارکردن آب مورد نیازبرای مدتی ، باید از طریق جوی های مسیر ، با ایجاد انبارهای آب برای مصارف مختلف ، لزوما ساختمان ها پایین تراز کوچه ها ساخته میشدند . ازجمله ، حمام ها که برای داشتن مخزن آب سرد که به آن سردابه  ومخزن گرم ، که به آن خزینه میگفتند ، قسمت عمده ساختمان حمام ها را ، پایین تر از سطح عمومی کوچه ها ایجاد میکردند تا آب ، از طریق جوی های ایجاد شده ، به این انبارها ، جاری شود ولذا ، محوطه بزرگی ، شامل پشت بام سالن ها و ساختمان حمام و مسیر های دسترسی به زیر خزینه  جهت آتش افروختن که به آن محل ها ، تون حمام میگفتند ، محل های  پرت ، امن و نیز در فصول سرد ، محلی گرم برای چنین افرادی بود و البته ، به خاطر دود ناشی از سوخت نفت سیاه ، سرتا پای کسانی که در اطراف تون حمام ها زندگی میکردند ، سیاه و ترسناک میشد و مردم ، از دیدن آنها ، ترسیده و فرار میکردند ) ، قبرستان ، بیابان ها و یا اماکن مخروبه و بی سکنه و به دور از مردم ، تا رسیدن اجل ، عمر می گذراندند . و خوب ، قائدتا ، برای تامین معاش ، از هیچ کار خلاف و کثیفی ، روگردان ، نبودند .

     بد نیست روایتی نیز از ورود تریاک توسط انگلیسی ها به قزوین ، بیان کنم .( عمده مردم قزوین ، افرادی شریف فرهیخته ، زحمت کش ، متعصب و با ایمان بوده اند . به طوری که در یکی ازکتب مورخ معروف قزوینی ، حمدالله مستوفی آمده ، ظاهرا  بعد از پیروزی ونفوذ قوای اسلام ، و سفر" عمر خلیفه دوم " ،  به قزوین ، روزی ، عمر، در مسجد جامع قزوین ، به منبر میرود . درحال خطابه ، شخصی از در وارد شده ، زیر گوش کسی ، مطلبی میگوید و او هم به نفر بعدی و به ترتیب ، بیشتر مردم ، مسجد را ترک میکنند و پس از مدتی ، باز میگردند  . عمراز چگونگی این رفت و آمد سئوال میکند ، در پاسخ میگویند " کسبه قزوین ، اکثرا رزمنده و هر یک اسبی آماده ، مقابل محل کسب خود دارند . در مواقع تعرض دشمن ، محل کسب خود را ترک و به دفع تعرض دشمن ، میروند . اینک نیز ، خبر آوردند ، عده ای از جانب شمال ، قصد تعرض دارند ، که اینان ، به دفع حمله دشمن رفته ، آنها را ، تارومار کرده برگشتند . " عمر ، این عمل را ستوده ، ابراز میکند : شهری که مردانش همه رزمنده اند و این عملکردشان است ، نیاز به خراج ندارد ..... ) مردمی که زارع و باغ دار بوده اند ، عصر ها که خسته ، از باغ ها به شهر می آمده اند ، در قهوه خانه ها جمع میشده ، ضمن تماشای نقالی ( در عهد قدیم ، غیر ازمساجد ، حسینیه ها ، امام زاده ها و...که از جمله مراکز تجمع عمومی بوده ، قهوه خانه ها ، مهمترین مرگز تجمع غیر مذهبی بوده و برای سرگرمی ، و ماندن مشتری درآنجا درزمانی بیشترکه نتیجه اش مصرف اطعمه و اشربه بیشتر و لذا کسب درآمد بیشتر برای قهوه خانه دار میشد ، شخصی با قوه بیان بالا و تن صدایی رسا ، قدرت انتقال مطالب ، با کمک گرفتن از حرکات بدن ، نظیر کف زدن ، پا کوبیدن و ...ونیز ، حافظ کتب داستانی موجود ، مثل شاهنامه فردوسی ، داستان های هزارو یک شب وغیره بودند ، در اصل کاری صوتی وتصویری ارائه میدادند و به آنها ، نقال میگفتند .  ) ، با خوردن قهوه ای ، دفع خستگی کرده ، به خانه های خود ، برای استراحت میرفته اند . انگلیسی ها ، تریاک را و طریقه استفاده آنرا ، به قهوه خانه دارها ، عرضه میکنند و سوخته تریاک های کشیده شده را به قیمت مناسب ، خریده و در ضمن ، معادل آن ، تریاک جدید ارائه میکرده اند . بعد از مدتی که مردم نا آگاه ، معتاد و نیازمند کشیدن تریاک ، میشوند ، نه تنها برای سوخته تریاک ، پولی  نمی دهند ، بلکه بابت ارائه تریاک جدید ، پول ، دریافت میکنند .

         اقشاری که قدری از شرح حال آنها ، بیان شد ، عده ای از افراد هدف عموجان بودند . نتیجه سالها خدمت و ممارست در رهنمون و هدایت غافلان ، منحرفان و درماندگان مادی و معنوی ، برگرداندن افراد بیشماری به جامعه و به آغوش گرم خانواده ، و رسیدن به مقامات و کسوت های مفید جامعه که شاید ، آنان نیز به نوبه خود ، موجب هدایت دیگر محتاجان هدایت ، بوده باشند . تعدادی از همین قماش گردنه گیر ، قداره بند ، لات  و یا خانه بدوش های سرگردان ، سرمایه داران مادی و معنوی و معتمدین بازار قزوین و تهران شدند . ذیلا ، به مواردی اندک اشاره میکنم .

       البته شماری از آنها که ظرفیت سلامتی و مقامات والای انسانی را نداشتند ، به قول عموجان ، " مثل پوچه ذغال که چنانچه فوت کنی ، خاکستر از روی آن حذف و آتش گل و با حرارتی از آن ظاهر میشود ووقتی زمان اندکی ، به حال خود رها کنی ، دوباره ، خاکستر روی آنرا میگیرد و حرارتی ان آنها ، قابل دریافت ، نیست . " ، موقتا ، حقیقت را دریافت میکردند ، ولی با برگشت به محیط آلوده خود ، تسلیم  نفس ،مادیات ، و فریب های شیطانی دنیا شده ، به اصل خود ، برمیگشتند . برای مثال ، افرادی مثل مرحوم علی حاج فتحعلی که بعداز جدایی از جلسه عموجان ، خود را مرشد معرفی و افرادی زر و زور طلب را گرد خود جمع کرده و مقابل حق ، جبهه گرفته ، تا اواخر عمر که سرش سخت به سنگ نخورده بود ، به مرکب شیطانی خود تاخته اراجیفی هم به عموجان ، نسبت داده بود . شاید اگر فرصتی بود ، مقداری که ممکن باشد ، از این ماجرا ، بیان کنم . ایشان ، در اواخر عمر ، در اوج ذلت و خواری و سرشکستگی و ورشکستگی و فرار از شهر و زندگی پنهان ، * مرحوم مهرآور* را واسطه فرستاد و طلب مغفرت کرد و عموجان نیز گذشت کردند .... در این راستا ، افرادی مثل من ، کم طاقت و پر توقع ، معترض بودیم که چرا از این اجتماع روحانی و این چنین جلسه ای ، افرادی سرکش ، دو رو و با رفتاری به دور از معرفت انسانی ، بروز میکنند ، که شاید با بیان نمونه ای دیگر ، که خود در معرض آن قرار گرفتم ، کمی به حل معما ، کمک کنم .

       برادرزاده نوجوان همین جناب ، از همان دوران که پدر و عمویش در جلسات عموجان ، شرکت میکرده اند ، به عموجان نزدیک شده و درجریان مسئله ای خاص ، که موجب تهمت به عموجان و متعاقب آن افتراق بین آنها و عموجان میشود ، قرار گرفته ، لذا بعد از تفرق بین آنها و به جهت اشراف به واقعیت ماجرا ، سالها ، از خانواده خود  فاصله گرفته و در رکاب عموجان ، میماند و چنان دست به سینه و مخلصانه عمل میکرد که شخص من مطمئن بودم که کاملا ، در مسیر درست قرار دارد . از این رو هر وقت در رابطه با شغل من درخواستی داشت ، به جهت همین نگاه ونیز محبت هایی که قبلا کرده بود ، اکثرا مجانی ویا با کمترین مخارج ، انجام میدادم . روزی به مغازه من آمده سند منزلم را برای گرو گذاشتن در مسیر گشایشی که در اثر ورشکستگی برایش پیش آمده بود ، درخواست کرد . من هم به جهت همین شناختی که از او متصور بودم ، بی چون و چرا ، پذیرفتم . یک سال گذشت ، روزی تماس گرفت که " امروز سند منزلت را برای مدت دو ماه ، احتیاج دارد . من هم که قول داده بودم ، قبول کردم . گفت ، باید برویم تهران ، قبول کردم . گفت ، ماشین ندارم ، باماشین تو برویم ؟ ، قبول کردم . گفت دخترم باید برود دانشگاه و خانمم هم در تهران  کاری دارد ، آنها هم بیایند ؟ قبول کردم . گفت پس بیا منزل ما تا برویم ... بعد از قطع ارتباط تلفنی ، شماره عموجان روگرفتم  که تا اون موقع به دلیل قطعی نبودن موضوع ، چیزی به ایشان ، نگفته بودم ، ماجرا را تعریف کردم . ایشان ، برآشفته شده گفتند : مبادا چنین کاری بکنی ، خانه از کفت خواهد رفت .... گفتم من به جهت این که ایشان سالهاست بی چون و چرا ، در رکاب شما است ، چنین قولی دادم وگرنه من که با او سنمی ندارم . ...... گفتند مدتی است که محمد ، به حرف نمیرود و سر خود کارهای ناشایست میکند . و برای همین ، چوب خورده و سرش به سنگ خورده و ورشکست شده . یک بارگفت ، میخواهد محموله فرشی بخرد ، من دیدم صلاح نیست ...گوش نکرد ، خرید ، مال سرقتی از آب در آمد ، شش میلیون خسارت به دولت داد ، خواست معدنی را بخرد ، صلاح نبود ، گفتم نخر، به حرف نرفت ، خرید ، ضرر کرد و ....... گفتم من قول داده ام ، او به امید من مانده ، چطور بگویم نمیدهم ؟  ...... گفتند محمد ، غریق است و * القریق ، یتشبث به کل حشیش * از من گفتن بود حالا خودت میدانی . پس لااقل ، با او اتمام حجت کن بعد برو .....

     رفتم آنها را سوار کرده راهی تهران شدیم . درراه ، پرسیدم سند منزل من ، به چه کارش میآید . گفت یک کارخانه است میخواهد باسند منزل من بخرد . گفت کارخانه مورد نظر ، خیلی بیش از اینها می ارزد . چون من سالها قبل ، برای کسی ، خدمتی کرده ام ، او هم میخواهد برای من ، تلافی کند . کارخانه مذکور ، چند برابراین مبلغ ، مشتری داشته ، نداده اند ...... من چون پول ندارم ، سند خانه تو را گرو میگذارم ، حد اکثر دو تا سه ماه دیگر ، بدیهی را تصفیه میکنم و سند تو را ، آزاد میکنم . پرسیدم ، تا سه ماه دیگر ، از کجا پول میآوری ؟ **** گفت انبار کارخانه ، پر از پتو است . اگر آنها را بفروشم ، پول خانه تو جور میشود . اگر نشد ، کارخانه قطه زمینی در جایی دارد ، که اگر آنرا بفروشم ، مبلغ مورد لزوم ، مهیا میشود . اگر آن هم نشد ، فلان مسئله مبلغ مورد لزوم را تامین میکند . و لذا ، جای هیچ نگرانی نیست .**** یعنی ، هر یک از سه قلم از اموال متعلق به کارخانه مذکور، برابر کل پولی که برای آن ، مطالبه شده بود ، کافی بود . بقیه به کنار . !!!!!!

        بعدا معلوم شد ، کارخانه مورد بحث ، کارخانه پتو بافی کوراقلی است که پتوهای بافت این کارخانه ، در خاور میانه ، حرف اول را میزد که بعد از انقلاب ، مصادره شده و به دست شرکت شاهد که زیرپوشش بنیاد شهید بود ، قرار داشت و این چنین به اسم خصوصی سازی ، بذل و بخشش و با رانت و پدر سوختگی ، مال خود میکنند .

      چند روز بعد ، وقتی طبق معمول به منزل عموجان رفتم که با لب خندان با هم رو برو میشدیم ، عموجان با ناراحتی گفتند "  میخندی ، خانه ات رفت از دست . ...... و این پیشبینی ایشان ، کاملا مطابق با واقعیت شد . و سه ماه که هیچ ،  پس از یک سال و نیم دوندگی ، و  حرکت های مختلف ، بالاخره ، درجلسه ای که خود را لاعلاج و درگیر حوادث معرفی میکرد ، ناچار و با رو دروایسی ، یک چک خط خورده و باز نویسی شده که فکر نمیکرد هیچ ارزشی داشته باشد ، امضاء کرده داد که از طریق همان چک ، تحت تعقیب قرارگرفت به زندان افتاد و نهایتا پس از دو سه ماه ، سند منزل مرا که بدون اجازه ، بدون  حضورو بدون اطلاع  من ، به نام شرکت شاهد زده بودند ، اقاله کردند . البته طی این دو سال ، مسائلی رخ داد که خود ، یک کتاب ، مطلب شنیدنی و بعضی ماجراهای باور نکردنی ، به همراه داشت و صدمات روحی زیادی نیز برای عموجان داشت ..

        موضوع شرکت شاهد ، از این قرار بود که ، گفتند بنیاد شهید ، اقدام به ایجاد شرکتی کرده که با سرمایه ای از حقوق خانواده های شاهد ، برای صغیرهای شاهد ، درآمد زایی کند و هر چند ماه ، صورتی ارائه میکردند ، که حاکی از اضافه شدن سرمایه بچه ها بود . برای مدتی از گزارش خبری نشد ، تا این که بعد از سماجت و پی گیری ، اعلان کردند که شرکت در حال ضرر دادن است و این در حالی بود که در اثر تورم ، آن مبلغ اعلان شده هم ، چنان بی ارزش شده بود که بیشتر ، معنی بالا کشیدن نیمی از حقوق مختصر ماهیاته که برای بچه ها در نظر گرفته بودند ، داشت . ( اگر مادر بچه ها شاغل ، نبود ، تامین زندگی آنها ، سخت بود ) همانند  مبلغ یارانه در این روزها ، که سالها قبل ، قرار بود ، مابه التفاوت مبالغی باشد که نقدا ، روی عوامل انرژی و ارزاق مردم ، میکشند ، ولی امروزه ، همان مبلغ مقرر شده سالها قبل را که یک بیستم ارزش آن موقع را هم ندارد ، میپردازند که فقط دهان بند است و اثری در زندگی مردم ، ندارد .   ... نهایتا ، رئیس بنیاد شهید قزوین ، گفت خانواده های شاهد ، مبلغ سرمایه را درخواست میکنند ، شما هم میتوانید درخواست کنید . لذا در خواست استرداد مبلغ باقی مانده سهم شرکت را تقدیم کردم ، دقیقا یک سال بعد ، مبلغ را به همان میزان که یک سال قبل اعلان کرده بودند ، به حساب بچه ها ریختند و پاسخی ندادند که این مدت ، این مبلغ کجا بوده و .... در حالی که میگفتند حالا دیگر ، وضع شرکت ، خوب شده و از قبل هم ، سود ده تر است . ***

      همانطور که گفتم ، در بین طالبین حقیقت و هدایت یافتگان و به جامعه برگشتگان از جلسات عموجان ، در همه اقشار مومن ، تجار معتمد بازار قزوین و تهران ، فرهنگیان ، رده های بالای قوای مسلح ، اطبا ، وکلا و کلیه مناسب موجود ، میتوان سراغ گرفت . ذیلا نمونه هائی خواهم آورد :

   ***    مرحوم سید غلام حسین الهی ، در جوانی قبل از مواجهه با عموجان ، استاد ماهر نجاری آلت موسیقی " تار " وخود نیز در نواختن تار ، تسلط داشته . ایشان ، در جوانی ، درمسیر عموجان قرار گرفته ، متحول شده و چنان تغییر کرده بود که عموم مردمی که ایشان را میشناختند ،  از ایشان به عنوان مردی عارف ، وارسته و صاحب نفس ، یاد میکنند .

کسی که دستار در سر دارد ، مرحوم سید غلامحسین الهی است .

 

 ***     در اثر جلسات مباحثه با گروهک های مدعی ، از قبیل بهائی ها ،کمونیست ها ، طبیعیون وغیره که شرح آنها  رفت ، خیلی ها به دامان اسلام ، برگشتند . روحانیون آن زمان ، اسلام را دینی مزاحم ، دست و پا گیر ، سخت و دست نیافتنی معرفی کرده بودند .عمو جان میگفتند " در مباحثی که با طبیعییون ، داشتیم ، آنها عامل همه چیز را طبیعت ، میدانستند . من میگفتم ، اونی که شما به عنوان طبیعت معرفی میکنید ، همان خداوند است . حالا میخواهید به خدا بگوئید طبیعت ، بگوئید . مانعی ندارد . " همچنین به کمونیست ها میگفتند " همه قوانین مکتب شما ، درست است ، منهای خدا . "

   ***   همواره ، به ساده و آسان برگذار کردن فرایض و ادعیه و اذکار ، تاکید داشتند . برای مثال ، اون موقع ، عده ای به غلط ، واجب میدانستند که برای مسح سر در هنگام وضو ، باید موهای سر را به طوری کنار بزنند تا فرق سر نمایان شده و رطوبت ، به فرق سر برسد . یا اینکه ، مثلا نیت برای نماز جماعت ،  یعنی برای نماز قیام که کردی ، باید دست ها را کنار گوشها برده ، تکرار کنی فرضا " چهار رکعت نماز ظهر میگذارم ، اقتدا به پیش نماز حاظر ، فلان آقا ، قربتا الی الله . بعد دست ها را پائین آورده ، شروع به خواندن قرائت نماز کنی . " حال آنکه درستش اینست که وقتی به طرف مسجد برای اقامه نماز ظهر حرکت کردی ، یعنی نیت نماز ظهر داری و تکرار جملات مذکور ، بی معنی است . همچنین ، نکوهش میکردند افرادی را که جهت صحیح ادا کردن کلمات و بکار بردن مخارج ، برای ادای حروف و کلمات در قرائت نماز ، خود را به مشقت میاندازند و لب و اوچه را کج و معوج و سر کله را چرخانده و بالا و پایین میکنند و گاهی تمام وجودشان به حرکت در می آید .

     ( روزی ، دخترم که وارد دبیرستان شده بود، معلم نادان قرآن ، قرائت بسم الله الرحمن الرحیم را به صورت بیسم الله آموخته بود . و این نیز به خاطر همین افراط ها است )

      تذکر مهم دیگری که همواره گوشزد می کردند ، رعایت حقوق اجتماعی و حق الناس ، با طولانی نکردن فرایض ، در مسافرت جمعی ، در نماز بین راهی ، هنگام مسافرت با وسائل نقلیه عمومی مثل قطار ، اتوبوس و غیره ، ضمن تسریع در اعمال ، اکتفا به حد اقل واجبات ، مورد تاکید ایشان بود .

 

 

      رعایت قانون در امور اجتماعی ، از دیگر سفارشات ایشان بود . در این رابطه ، خاطره ای گفتنی ، از اوائل انقلاب ، دارم . " یکروز که برای مشاوره و رفع مشگلی به منزل ما نزدیک میدان عارف ، آمده بودند ، موقع رفتن ، از من خواستند ، تا برای خرید ، ایشان را به بازارچه سپه ، ببرم . آن موقع به تازگی محل دور زدن مقابل کوچه فروردین را بسته بودند و لذا ، برای سرازیر شدن به طرف خیابان بولوار ، باید ، یک کوچه بالاتر میرفتیم تا امکان دور زدن باشد . و لذا ، خیلی از راننده ها مثل من ، از سمت چپ خیابان ، خود را به تقاطع بولوار میرساندند . البته آون موقع ، ماشین هم خیلی نبود تا این کار ناشایست ، جلوه خیلی بد داشته باشد . و من هم همین کار را کردم . عمو جان ، دلیل این کار مرا ، سئوال کردند ، من توضیح دادم که شهرداری ، بی جهت ، راه مردم را بسته و باید یکی دو کوچه بالا برویم و برگردیم ، با این کمبود بنزین که باید شب ها ، ساعت ها در صف پمپ بنزین بمانیم ، شایسته نیست که تا آن بالا رفته برگردیم . از طرفی ، با بنزینی که برای این کار حرام میکنیم ، میتوانیم ، مومنی را به مقصدش برسانیم ....تا حرفم تمام شد ، رسیده بودیم  ، سر خیابان پادگان . عموجان گفتند منصور ، همینجا نگه دار من کار دارم . و از ماشین ، پیاده شدند . من که متوجه اشتباهم شده بودم ، اسرار و تقاظا کردم ولی فایده ، نداشت و رفتند . " این موضوع سبب شد ، از آن به بعد هیچ وقت راه خلاف ، نرفتم " این نمونه یکی از راه های نهی از منکرایشان بود . ازدیگر نمونه های ابزار تنبیه ایشان ، تهدید به محروم شدن از شرکت در جلسات هفتگی بود .

       از سفارشات همیشگی ایشان ، صلوات و صدقه به نیت سلامتی امام زمان (عج) به طور مرتب ، روزانه ، هفتگی و ماهانه بود . سفارش حد اقلی ایشان ، برای داشتن تقوا ، عمل به واجبات ، پرهیز از محرمات . خدمت به پدر و مادر و طلب دعا از آنها ، اگر زنده هستند وچنانچه به رحمت خدا رفته اند ، با حضور در مزار آنها وقرائت فاتحه ، طلب دعا بکنیم .خود ایشان ، از وجود پدر ، بی بهره بودند ولی تا دم مرگ مادر ، به مادرشان ، خدمت میکردند . دستگیری از محرومان و نیازمندان .  تزکیه نفس ، از سفارشات موکد ایشان بود . اظهار میداشتند " اگر میخواهی کسی را به معروفی هدایت کنی ، اول باید خودت به آن معروف ، عامل باشی . بعد ، لازم است بر نفس خودت مسلط باشی . میگفتند ، اگر نفس را تزکیه نکرده باشی ، هر نصیحت که میکنی ، شیطان است که از زبان تو عمل میکند و لذا ، اثر ، ندارد ، اگر دعا هم بکنی ، شیطان است که از طریق لبان تو دعا میخواند ، قرآن هم که بخوانی ، عمل شیطان است که بر تو مسلط است . ظاهرا ، از تو سر میزند . ولی عمل شیطان است و لذا ، اثر ندارد .

        برای کمک ، خدمت و هدایت ، مقید به مکان و زمان ، نبودند . در هر ساعت از شبانه روز ، درخواستی میرسید ، بدور از اما و اگر ها ، وارد عمل میشدند و تماما با آیات ، روایات و مستندات ، پاسخ گفته و راهنمایی میکردند .   شعارشان ، این بود :

****     تا توانی خدمت محرومان کن        به دمی یا قلمی ، یا قدمی ، یا درمی    

 

****

           برای رفع گرفتاری ها ، خواندن دو رکعت نماز حاجت به امام زمان (عج) و استمداد از ایشان را تکلیف میکردند . مکان درخواست حاجت ، در صورت امکان ، به ترتیب ، مسجد جمکران ، حرم چهار انبیا ، اطاق خلوت و در دل شب بود . ولی یک بار ، یکی از نزدیکان ، که عائله زیادی هم داشت و ورشکسته شده بود ، تکلیف کردند نماز حاجت به حضرت را در طول روز ، روی یکی از سکوهای جلو در مسجد جامع بخواند ، باضافه ادعیه و اذکار دیگر . ( زمان قدیم ، دو طرف جلو در ورودی مسجد جامع ، دو سکوی بزرگ بود ، مدتی است که خراب کرده اند ) و الحمدلله آن بنده خدا ، به شغل مناسب و بی سرمایه ای دست یافت و تا آخر عمر ، بی نیاز بود و تمام فرذندانش هم عاقبت به خیر شدند .

         خیلی وقت ها ، برای کار خیر ، بدون مقدمات و اطلاعات قبلی عمل میکردند . مثلا در حین جلسه ای در قزوین ، جلسه را خاتمه داده به رفقا دستور خریدن موادی را میدهند .و شخصا ، آنها را ، ترکیب ، کوبیده به شکل خمیر و سمغی در آورده ، اظهار میکنند " این یک ماموریت است . خودم هم ، نمیدانم کی و کجا ، مصرف خواهد شد . بعدا ، باتفاق بعضی رفقا ، راهی جمکران میشوند . در آنجا ، با جوانی که بواسطه مشگل اعتیاد ، از همه جا و همه کس ، بریده و در اصل ، زن و فرزند و همه از او بریده و او به جمکران پناه آورده بود و اگر کسی از او مراقبت و پرستاری نمیکرد ، مرگش حتمی بود ، مواجه شده و برای چندین روز ، با تهیه موادی که با خود آورده بودند ، از او مراقبت وبعد از مداوا و رفع مشگل ،  وی را به جامعه بر میگردانند . میگفتند ، وی که خودش هم خسته شده بوده ، راهی مسجد جمکران میشود که در آن مکان خلوت ، یا بمیرد ، یا شفا بگیرد . ( قدیما ، در مسجد جمکران ، رفت و آمد ، محدود به افراد خاصی بود که شناختی از این مکان داشتند و از ارادتمندان امام زمان (عج) بودند و آنهم در هفته ، فقط یک روز ، جمعه ها ، به این مکان مقدس ، میآمدند و پس از به جا آوردن اعمال مخصوص آن مکان را ترک میکردند . و در باقی ایام ، در مسجد ، بسته بود . البته ، مسجد از نظر وسعت ، خیلی کوچک بود . بعد ها که مسجد به مردم طالب ، شناسانده شد و جمعیت زوار ، زیاد شد ، اقدام به گسترش مسجد و  محوطه ، برای آن کردند و در حیاط مسجد ، تعدادی حجره ساختند که افراد خاصی مثل عموجان که تمایل داشتند زمان بیشتری در مسجد ، اقامت کنند و یا شب های جمعه ، بطور مستمر به آنجا ، میرفتند ، در آن حجره ها ، مستقر میشدند ، گاهی شاید ، بیشتر از یک روز . ولی عموجان ، گاهی ، روزها ، به تنهایی ، در حجره خود ، به ریاضت مشغول ، و یا با تغذیه روزی یک بادام ، چله نشینی داشتند . شب های جمعه ، رفقا از قزوین و تهران ، به مسجد رفته و جمعه بر میگشتند وضمنا ، آذوقه یک هفته را برایشان ، میبردند . چون آنجا  به قول معروف ، جز بیابان برهوت ، چیزی نبود و عاری ازهر گونه امکان رفاهی بود . و روستای جمکران هم که فاصله چند صد متری با مسجد داشت ، دارای مردمی فقیربود ، که حتی از امکانات اولیه زندگی هم  بی بهره بودند ) ویا اینکه در زمان ریاضات  و عبادات در مسجد ، میگفتند ، دستور به انجام ماموریتی شده ، راهی روستا شده به خانه ای که فردی در آن ، نیاز به خدمتی داشت رفته ، نیاز های مادی و معنوی و گاهی به پرستاری از بیماری در آن خانه میپرداختند . میگفتند ، ماموریت دادند ، این کاررا بکنم . وقتی راهی یک ماموریت ، میشدند ، ازمکان ، مقصد و نوع ماموریت ، اظهار بی اطلاعی میکردند وبدون هدف برنامه ریزی شده ، راهی ، میشدند . و یا ، در بین ایامی که به اعمالی مشغول بودند ، و کسی برای سرکشی به ایشان وبردن مایحتاج ایشان ، به مسجد رفته بود ، به قزوین یا تهران ، منزل شخص بخصوصی رفته ، گره از مشگل وی که در مانده بود ، باز میکردند . بعد ها ، برای مسجد ، نیاز به گسترش بیشتر ، احساس شد که طی چند مرحله ، به صورت فعلی ، این همه گسترش دادند .

        تا توانی به جهان ، خدمت محرومان کن                     به دمی یا درمی یا قدمی یا قلمی 

         در همین رابطه ، روزی به رفقا ، میگویند ، برویم به یک ماموریت . میروند سر تون حمامی ، شخصی بی خانمان بوده و سالها بوده که در چنین اماکنی به سر میبرده به نام رضا ..... ، فردی که ، لباسی ژنده ، سر و رویی سیاه ناشی از دود تون حمام ، موهای بلند و ژولیده و معتاد و خمار و بی حال و کلا " ، ظاهری وحشتناک داشته به طوری که مردم ، با دیدن وی ، از وحشت ، فرار میکرده اند ، او را صدا کرده ، نخست با تهیه مواد مورد اعتیادش ، سر حالش میآورند . بعد میگویند " داش رضا ... میخواهم دامادت کنم " . او که در مخیله اش هم چنین چیزی ، جا  نداشت ، مقاومت میکند و .... بالاخره او را  راضی میکنند که با آنها ، به حمام برود . به دلاک میگویند " این داش رضای ما را به خوبی کیسه بکش و تمیز کن  " بعد میبرند سلمانی ( به اصطلاح امروزی ، آرایشگاه ) به آرایشگر میگویند " سر این داش رضای ما را دامادی بزن " .... بعد از ترک اعتیاد ، خانمی  و شغلی  ، ..... خودشان میگفتند  " روزی پسر نوجوانی سلام کرد . گفت من پسر آقارضا ... هستم " .

       **** شفای مریض سرطانی  

          دکتر رضاپور ، چشم پزشک متخصص و معروفی بود و برای ویزیت ، چند ماهه نوبت میداد . من با واسطه مرحوم دکتر خزائلی ، نوبت ، میگرفتم . مرحوم والده تماس گرفته کفتند ، همشیره نوجوانم ، دیدش نامناسب شده و ابراز سردرد میکند . لذا از دکتر رضاپور ، نوبت جدید گرفته به والده ، اطلاع دادم . شب ، مشغول کار بودم که مرحوم والده تماس گرفته ماموریت دادند که سر راه منزل ، عینکی که برای همشیره ام ، سفارش داده بود ، رو بگیرم . از آنجائی که هفته قبل ، همین ماموریت رو محول کرده بودند ،  متعجب شدم که چگونه ، دکتری با این تخصص ، ظرف یک هفته تغییر 1.5 نمره ای چشم رو غیر عادی ندانسته و تجویز عینک جدید کرده  !!! . لذا موضوع رو با مرحوم دکتر خزائلی در میان گذاشتم . آون موقع ، دکتر کاغذچی ، دوره تخصصی جراحی مغز و اعصاب رو میگذراند و درطبقه فوقانی داروخانه دکتر خزائلی ، مطب داشت . به تفاق مرحوم دکتر خزائلی ، به مطب ایشان ، رفتیم و ایشان ، مارا به متخصصین مغز و اعصاب در تهران ، دلالت داد . با واسطه دکتر کولجی ، که در ارتباط با دکتر آقازاده بود ، برای مجرب ترین دکتر متخصص مغز و اعصاب آن موقع ، نوبت گرفتم . تصور میکنم به دکتر طباطبائی ، جراح ومتخصص مغز و اعصاب ، که مطب ایشان  در میدان دکتر فاطمی تهران بود ، رجوع کردم .

            مدارک پزشکی را که خدمت آقای دکتر ارائه کردم ، نخست ، از وضع مالی ام ، سوال کرد ، گفتم که به تازگی ، حدود 600 هزار تومان ، برای کار تولیدی ، وام گرفته ام . ( ارزش مادی مبلغ آن وام ، در آن زمان ، به اندازه شصت میلیون تومان امروز ، میشود ) خیالش که از مادیات ، راحت شد ، به بیان مشکلات و راه کارهای ممکنه که پر خطر و ریسک پذیر بود ، پرداخت و در ادامه ، اظهار داشت : خطراتی که پیش رو هست ، عبارتند از ، ** ممکن است ، مریض ، بعد از بیهوشی ، دیگر به هوش  نیاید . و یا ممکن است اگر به هوش بیاید ، به حال اغما بماند و یا ممکن است اگر به هوش آمد ، حالت جنون و غیر عادی داشته باشد . و یا ممکن است بعضی از اعضای بدنش ، از کار بیافتد . و یا افکار مالی خولیایی و غیره پیدا کند . و ....... **..   گفتم حالا چنانچه آن همه مسائل ، پیش نیاید ، چطور ،  خواهد شد ؟ گفت : حد اکثر ، 5 سال زنده خواهد ماند . پرسیدم ، اگر اینطور هست ، پس چرا عمل کنیم ؟  گفت : اگر تا  دو سه روز آینده عمل نکنیم ، خواهد مرد . هراسان شده  گفتم ، پس اگر اینطور هست ، همین امروز ، بستری و عمل کنید . گفت نه ، اول برو با بزرگترهای فامیل مشورت کن ، بعدا هر مسئله ای پیش آمد ، نگویند دختره رو بردی به کشتن دادی ....   دستور بستری را برای  فردا مینویسم .

          دستور بستری را در بیمارستانی درنزدیکی  میدان دکتر فاطمی ، برای روز بعد ، گرفته از مطب  بیرون آمده ،  نخست با دکتر کولجی ، تماس و تلفنی ، ماوقع را تعریف کردم . ماجرا را که با اضطراب تعریف کردم ، دکتر گفت ، غلط کرد . بیا قزوین ببینیم چه کار میشود کرد .

        به قزوین که رسیدم ، مستقیم رفتم منزل عموجان و کل جریان را تعریف کردم . عموجان گفتند : این که همه را منفی بافته . آن قرآن را بیار ببینم . پس از ذکری و ارتباطی ، قرآن را باز کردند . یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ وَجَاهِدُوا فِی سَبِیلِهِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ    که آمده بود رو به من نشان دادند و گفتند : راهی که خداوند ، ما رو هدایت میکند ، متوسل شدن به واسطه نزد خداوند است . پا شو همین فردا ، ببر جمکران . گفتم ،  آخه دکتر که گفت که اگر عمل نکنیم ، دو سه روزه ، خواهد مرد . گفتند : خود خداوند ، اینطور فرموده ،  پس حتما ، مصلحت اینست ...

        عموجان ، کلید حجره جمکرانشان را دادند و راهی جمکران شده در جمکران بست نشسته و متوسل به حضرت شدیم ..... . جمعه که شد و مردم عادی آمدند ، مدعی حجره شده و بلوا کردند که اگر حجره برای عموم نیست ، پس چرا به این خانواده داده اید و ..... لذا مسولین مسجد آمده کلید حجره را گرفتند و ما ، بیرون ماندیم .

       آن موقع ، مدتی بود که جنگ عراق به موشک باران شهرها ، کشیده شده بود . با این حال ، دستور ساخت یک چادر بزرگ مسافرتی هشت نفره  که هم مستحکم بود و هم برپا کردنش مشگل زیادی نداشت رو به همسایه ، داده بردم و در حیاط جمکران برپا کردم . مدت دو هفته در مسجد ، مستقر بودیم و متوسل به امام زمان (عج) . در این فاصله ، در شبهای چهار شنبه و شبها و روزهای جمعه که مردم امام زمانی ، به جمکران میآمدند ، و ماجرای مریض ما  را میشنیدند ، درمراسم و غیر مراسم ، با خانواده ما ، همزبان شده ، از حضرت ولی عصر (عج ) تقاضای وساطت به درگاه عبودیت و شفای نوجوان ما را استمداد میکردند .

            نهایتا ، پس از حدود دو هفته توسل ، گریه ، زاری و استقاثه ، دیدم ، خانواده ، شادان ، از ساختمان زنانه ، آمدند و خبر گرفتن شفای همشیره رو آوردند . پس از به جا آوردن شکر به درگاه خداوند و با خوشحالی ، چادر را ، جمع و به قزوین ، برگشتیم . بعد از آن ، همشیره ، با ادامه تحصیل ، در دبیرستان و بعد از آن نیز ، با شرکت در کنکور ، در دانشسرای شهدای مکه تهران قبول و موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته حرفه و فن ، به رتبه  شاگرد اولی ، نائل و در آموزش و پرورش قزوین ، مشغول به خدمت شد .

   ***   تفسیر مصافحه بعد از نماز جماعت :

         نظرشان این بود که " وقتی دو نفر مصافحه میکنند ، و دست در دست هم میگذارند ، حالت ارتباط ، مبین این مطلب است که هر دو نفر ، به هم ، میگویند  * تا این ساعت  ، هر ستم از تو به من رسیده بود و هر کدورتی ، به هر حالت ، داشتم ، گذشت کردم *  لذا از این پس ، الفت و محبت و مودت ، بین این دو ، بدون هر  خدشه ای ، برقرار میشود . " البته ، در ادامه میگفتند ، یک وقت ، درمحفلی ، این مطلب را بیان کردم ، دفعه بعد که نماز جماعت بر گذار  شد ، خیلی ها با هم ، مصافحه نکردند . !!! ... "

      ***  تفسیر بیان میزان وعددی برای صواب ، ادعیه و اذکار :

       می فرمودند "  درک مفهوم و معنای این سوره از قرآن ، این ذکر و یا فلان دعا که مثلا روایت شده که این عمل ، چه مقدار ثواب دارد ، دلیل عمده اش اینست که این عمل ، چنان بار معنایی و هدایتی دارد  که این مقدار ، ثواب برای آن در نظر گرفته شده است "

     ***   روزی خانواده یکی از رفقا ، شکایت میکنند که آن جناب ، به جهت وضع اعتقادی حاکم بر دانشگاه ها ، مانع ادامه تحصیل دانشگاهی دخترش است . عموجان ، به او ، میگویند " اگر دختر تو بخواهد وضع حمل کند ، و مجبور شود در بیمارستان وضع حمل کند ، تو ترجیح میدهی یک دکتر مرد ، این کار را انجام بدهد یا یک دکتر خانم ؟ " پاسخ میدهد " البته که پزشک خانم . " میگویند " اگر همه مثل تو فکر کنند که پزشک خانمی نخواهد بود تا به او ، مراجعه شود . " به این ترتیب ، او مجاب میشود که اجازه دهد دخترش در رشته مامایی ، تحصیل کند .

     ***        " جریان خبر شهادت شهید مسعود پرویز بعد از میمک  "

           شهید مسعود پرویز ، چند سالی بود که در مکتب عموجان ، کسب فیض میکردند ومرید پا رکابی ایشان بودند . اخلاق نیکو ، نداشتن تعلق خاطر به دنیا ، وارستگی ، استواری ، رشادت ، ثبات قدم ، ایمان قوی و پای بندی به اصول مذهبی ، از جمله خصیصه هایی بود که در این مکتب ، کسب کرده بودند .

 

 

     قبل از انقلاب ، در مغازه ای درپاساژ آریا ، واقع در خیابان طالقانی ، به شغل کتاب فروشی ، اشتغال داشتند . عموجان نیز ، با اضافه کردن مغازه لوازم التحریر فروشی ، رو بروی کتاب فروشی ، با ایشان شریک شدند . با شروع انقلاب ، ایشان جزو عمده جمعیت انقلابی قزوین ، که تحت کمیته انقلاب ، در مسجد شیخ الاسلام واقع در خیابان سپه جمع شده بودند و برنامه ریزی و هدایت افراد و تعیین ماموریت برای اعضاء در آنجا صورت میگرفت ، بودند . در اوائل که هنوز مردم ، مسلح به سلاح گرم نشده بودند ، من ایشان را با سلاح چوب دستی درشتی درحال پست ، سر پل طالقانی (خیابان شاه سابق) میدیدم . بعدها ، سلاح چوب دستی ، مبدل به تفنگ * ژ سه * شد . و خدمت برای حفاظت از انقلاب ، به طورنیمه وقت ( که البته افرادی مثل ایشان ، بیشتروقت خود را وقف کرده بودند ) ادامه پیدا کرد تا این که ارگان مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، تشکیل شد و ایشان هم که از حرکات نامناسب مسئولان کمیته شاکی بودند ، با همان حالت نیمه وقت ، به سپاه پاسداران ، منتقل شده به خدمت بی چشم داشت ، ادامه دادند . بعد از مدتی ، تکلیف شد که ، کسانی که تمایل به همکاری با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را دارند ، می باید بطور تمام وقت ، در خدمت نظام باشند . لذا ایشان ، بدون دریافت وجهی ، مغازه کتاب فروشی را در اختیار عموجان گذاشته ، با جان و دل ، کمر خدمت به انقلاب اسلامی بسته و در این راه ، تحت رهبری امامشان تا پای جان  ایستادند .

    اواخر 1359   ، به اتفاق اکیپی از نیروهای سپاه ، جهت دفع تجاوزات دشمن بعثی ،عازم منطقه غرب  شدند   ذیلا ، مصاحبه صوتی آن دلاوران را هنگام عزیمت به میمک  میگذارم .

 

 

     مقارن با عزیمت این عزیزان سپاهی به منطقه غرب ، برادر بزرگ ایشان ، در اهواز ، جمعی لشگر16 زرهی قزوین بودند . معمولا  در هفته ، یا چند روز ، کمتر یا بیشتر ، توسط تماس تلفنی یا نامه ای که توسط نیروهایی که به مرخصی می آمدند ، رد و بدل میشد و به این ترتیب ، از احوالات شان ، با خبر میشدیم . اما دو ماهی میشد ، که هیچ گونه تماسی و خبری ازجبهه ها ، نداشتیم . و این موضوع ، باعث نگرانی خانواده شده بود . از آنجا که پسر دائی ام ، حاج محمد حسن مختاری هم با عنوان بسیجی  در اهواز بود و از ایشان هم خبری در دسترس نبود ، لذا با دائی جان ، جهت گرفتن خبری از این عزیزان ، راهی اهواز شدیم . وقتی به اهواز رسیدیم ، به مقربسیج ، پایگاهی به نام * امل * که پسر دائی ، در آنجا بود ، رفتیم . اون موقع ، یکی دو روز بود که مرحوم ، سید علی اکبر ابوترابی ، به اتفاق چند نفر ، جهت شناسایی منطقه رفته بودند و بر نگشته بودند و از آنجایی که بزرگترهای پایگاه ، بر این باور بودند که مرحوم  سید علی اکبر ابوترابی ، کسی نیست که تن به اسارت بدهد ، لذا ، به تصور این که ، حتما ایشان شهید شده اند ، برای حفظ روحیه بچه ها ، پنهانی ، گریه و هق هق ، میکردند . . . بالاخره ، پسر دائی ، به اتفاق اکیپی که برای تمرین رزمی ، به منطقه رفته بودند ، نزدیک غروب ، در حالی که سر تا پا گلی بودند ، برگشتند . و ما از اینکه از سلامت پسر دائی ، با خبر شدیم ، خوشحال شدیم . روز بعد ، برای دیدار شهید محمد محسن پرویز ، به طرف منطقه حمیدیه که مقر استقرار لشگر 16 زرهی قزوین بود ، راهی شدیم . تمام آن روز را با نگرانی و اضطراب ، در مقر ارتش ، به انتظار ، نشستیم . گذشت زمان اضطراب و نگرانی ما را ، بیشتر میکرد که نکند ، ایشان  شهید شده اند و همرزمان شان ، رعایت حال ما را میکنند و پنهان میکنند . پرسنل مستقر در پایگاه هم که متوجه اضطراب و نگرانی ما بودند و به خاطر عدم امکان حضور فرمانده شان که در منطقه ، سخت در گیر بود و امکان آمدن به پشت خط را نداشت ، به طرق مختلف ، با صحبت ، پیرامون حالات و حرکات و امکانات منطقه ، با انواع پذیرائی ، درگیری ذهنمان به مسائل پشت جبهه وپرسش از ما وادار کردن ما به تعریف مسائلی مختلف  سعی در آرام نگهداشتن ما میکردند . حتی یکی از نیروها ، با انجام تردستی و کارهای عجیب ، مثل * سوزنی را در لپ خودش ، به داخل دهانش ، فرو کرد و برای نشان دادن واقعیت این کار ، به من اجازه داد ، انگشتم رو به داخل دهانش ببرم و با لمس نصفه سوزن که داخل دهانش بود ، از فرو کردن سوزن در لپش ، که واقعی بود ، مطمئن شوم . میگفت : من بچه سیروس ، هستم و خیلی از این قبیل کارها بلدم . ( سیروس ، منطقه ای از تهران بود که مردمی با مشکلات بخصوص زندگی میکردند و خیلی کارها در زندگی آنها ، مورد سوال ، نبود .....) پرسیدم جطور این کار ممکنه ؟ گفت این ترفندی عجیب نیست . واقعیتی است که مردم ، به آن ، توجه ندارند . به این ترتیب که ، در وسط لپ همه ، جایی ، غضروفی و بدون رگ و عصب ، وجود دارد و اگر لپ رو با دو انگشت سبابه ، از بیرون و شصت از از داخل دهان ، لمس کنی ، پیدا میکنی ، وبا  فرو کردن سوزن در آن ، نه احساس درد میکنی ، و نه خون ریزی میکند . ( ولی من که جرعت نکردم ، امتحان کنم ) به این ترتیب ، صبح ، شب شد * و (  البته ، ما نیز ، سعی در پنهان کردن تردید و نگرانی مان میکردیم ، اما ، همه ظواهر و کل وجودمان ، نگرانی را ، فریاد میزد )  نهایتا ، اول شب ، موفق به زیارت ایشان شدیم ، در حالی که خسته ، با لباس گلی و ظاهری جنگی وارد پایگاه ، شدند . همرزمان شان میگفتند ، چهار روز است که چکمه را ، از پایشان در نیاورده اند و نیز نخوابیده اند مگر به حالت ایستاده ، چرتی زده باشند . با زیارت آن دلاور ، گوئی که ما دوباره به دنیا آمدیم . ...یکی دو  روز بعد ، راهی قزوین شده ، وقتی به قزوین رسیدیم ، متوجه شدیم ، در شهر و نیز در منزل ما ، غوقایی بر پاست . معلوم شد ، نفراتی از اکیپ اعزامی سپاه به منطقه غرب ، که شهید مسعود پرویز هم جزو آنان بود ، در تپه های میمک ، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته ، با شلیک خمپاره ، همه را شهید کرده اند . چند نفر از آنها ، همان بالای تپه ، نقش زمین میشوند ولی ، شهید مسعود پرویز ، به پائین تپه غلطیده لذا ، به دلیل زیرآتش بودن منطقه ،  موفق به پیدا کردن جنازه ایشان ، نمیشوند و از آنجایی که گلوله توپ ، به میان تجمع آنها اصابت کرده ، گمان این میرفت ، که همگی شهید شده اند و به همین دلیل ، برای این شهید ، عکس بدون جنازه ، تشییع میکنند )  و روز جمعه گذشته ، این شهیدان عزیز را ، از مکان ستاد عملیات سپاه ، به محل نماز جمعه ، تشییع ، میکنند تا بعد از نماز جمعه ، به طرف گلزار شهدا ، تشییع کنند که در بین برگذاری نماز جمعه ، خبر زنده بودن شهید مسعود پرویز ، میرسد و در مراسم نماز جمعه اعلان میکنند و به این ترتیب ، حالت حزن و اندوه ناشی از تشییع جنازه * 10 * شهید گرانقدر ، تبدیل به خشنودی از خبر زنده بودن یکی از آن عزیزان ، میشود . ( نظر به اینکه در آن زمان ، تلفن همراه ، وجود نداشت  لذا ، ما  که در مسفرت بودیم ، از کل ماجرا ، بی خبر بودیم . و وقتی به قزوین رسیدیم ، جمعیتی از نزدیکان ، در منزل ما بودند و ارتباط  تلفنی با بیمارستانی در ایلام که شهید مسعود پرویز در آن بستری بود ، بر قرار شده بود که مرحوم عموجان نیز در آن ارتباط ، با یشان صحبت میکنند که بخشی از آن مکالمه ، هرچند ضعیف و نامناسب هست ، در زیر ، میگذارم .

         نکته قابل توجه این بود که علی رغم اینکه عوامل سپاه ، خبر شهادت شهید مسعود پرویز رو قطعی میدانستند و فقط به دلیل اینکه محل شهادت آنان ، در تیر رس و زیر آتش دشمن بوده و لذا نتوانسته اند جنازه این شهید رو بیاورند ، مرحوم عموجان ، در مقابل بی تابی و ناراحتی مادرم ، مرتب ، تاکید میکنند ، * جای هیچ ناراحتی نیست و به زودی ، خبر مسرت بخشی خواهد رسید * 

       در این رابطه ، خاطره دخترعمو ، از زبان پسرعمو ، شنیدنی است :دریافت

*** مباحله با اعضای فرقه داله بهائیت

          پیرو ماموریت اخذ شده برای هدایت اقشار جامعه ، با اعضای فرقه ذاله بهائیت ، ( که متاسفانه در قزوین ، پایگاه مستحکمی داشتند و هنوز هم به دلیل مماشات هیئت حاکمه ، و حتما وجود افراد این فرقه در مسندهای بالای دولتی ، به زندگی ننگین خود در قزوین ادامه میدهند و شاید نظیر یهودی ها که در اسرائیل جمع شدند ، اینها هم ، در قزوین تجمع دارند )  نیز ، جلسات مباحسات بر قرار میکنند و آنان از پذیرش استدلا های عموجان ، تفره میروند و به نظر من ، با نیرنگ ، دلائل خودشان رو منطقی ، میدانند ، که به مباهله تن میدهند و در جلسه ای که قرار مباهله گذاشته بودند ، تبیین میکنند که برای اثباط حقانیت خودشان ، هر کدام ، سیم های برق رو به دست بگیرند و عموجان به طرف سیم های برق میروند ، که دیگرات ، مانع این کار میشوند . از نتیجه آن جلسه ، اطلاعی ندارم .

***

 

 

 

      فیلمی از مراسم دعا

قصمت اول :

 

 

قسمت دوم :

 

قسمت سوم :

 

  

 

*** تعدادی از دست نوشته ها :

 

 

 

 

 

 

نامه ای برای اخوی زاده :

 

 

 

 

***

            خاطره ای که خودشون از دوره تحصیل در مدرسه سردار قزوین که مدرسه بی همتایی در دوران خودش ، در بین مدارس علمیه کشور وحتی شاید خارج از کشور بوده ودر خیابان تبریز قزوین قرار دارد ، در حجره خودشون ، برای هدفی ، به ریاضاتی مشغول شده بودند ، تعریف میکردند " یک روز ، در اثر ریاضت ، چشمم باز شده بود و خیلی چیزها رو می دیدم . به حالت مکاشفه دیدم از طرف منزل ، دونفر به قصد مدرسه ، عازم شدند . دقت کردم دیدم مادر و خواهرم هستند و قوت و غذایی تدارک دیده ، به دیدن من می آیند . از آنجایی که در زمان آن ریاضت ، صلاح نبود آن ملاقات ، صورت پذیرد ، به هم درسی ام گفتم : برو جلو در مدرسه ، دوتا خانم با چادر مشکی می آیند و با من کار دارند . ظرف غذا را بگیر و بگو نمیتواند به ملاقات شما بیاید ......" .

  ***

          مرحوم درویشیان پور ، روضه خوانی مسن ، درقزوین بود که اغلب در منازل ، در روزه خوانی های ماهانه یا هفتگی منازل ، شرکت میکرد . منزل عموجان نیز ماهی یک روز ، اجرای روضه خوانی داشت . میگفتند روضه امام حسن مجتبی (ع) میخواند ، " ...... تشت را آوردند ، تکه های جگر پاره پاره امام ..... "        ناراحت و از حالی که داشتم خارج شدم . کفتم ای ..... " زهر وارد معده میشود چه ربطی به جگر دارد " !!؟؟ اینها برای اینکه اشک مردم رو جاری کنند ، هر پرت و پلایی میگویند و کسی هم در گفتار آنها ، تعمق نمیکند و لذا ، خرافه ، پا میگیرد .

    به دلیل موضوعیت مطلبی که قصد بیان آنرا دارم ، بد نیست خاطره ای از دوران کودکی و پدر بزرگ مادریم نقل کنم .

     مرحوم کربلاعلی مختاری ، مردی بیسواد ولی مومن ، معتقد ، غیرتی ، کاری و با حافظه ای قوی ، با لباس اجتماعی عبا ، قبا و عرق چینی مشگی در سر، ریشی حدود چند سانت و نرم و صورتی نسبتا کوچک و دلنشین بود . همیشه در جیب های بزرگ قبای خودش ، مقداری نفل و شکلات داشت و در بین بچه های مسیر رفت و آمدش ، به دلیل اینکه هر بچه ای را که میدید ، چند دانه نقل ، هدیه میداد ، به بابا نقلی ، معروف بود و کاهی بچه های مسیر ، زمان آمد و شدش را به انتظار نقل ، میماندند و به محض رویت ایشان ، دورش جمع شده و از گرفتن چند نقل ، مسرور میشدند . در زمان کودکی من ، پدربزرگم ، دو کارخانه نخ تابی یکی در خیابان تهران قدیم و یکی در خیابان مولوی داشت . البته دو همسر هم ، نزدیک هر کارخانه در دو خانه جداگانه داشت . درزمان قدیم که ماشین آلات برقی و مکانیزه برای نخ تابی وجود نداشت ، تعدادی کارخانه نختابی با دستگاه های چوبی و بطور دستی در شهر فعال بودند که صاحبان دیگر کارخانه ها هم ، از شاگردان پدربزرگم بودند که مستقل شده بودند .        خیلی خاطرات به یاد ماندنی و زیبا از آن دوران با شکوه ، در ذهن دارم که در جای خود ، گفتنی است . پدر بزرگم ، شبها بعد از دست کشیدن از کار ، به مساجد میرفت و پای منبر علمای خطیب ، کسب فیض میکرد و روز ها ، در حال کار ، آنچه مستفیض شده بود رو برای ما ، بازگو میکرد .

مرحوم کربلائی علی مختاری و مرحوم والده

       یکی از مطالبی ایشان که تعریف میکرد ، " وقتی امام زمان ( عج ) ظهور کنند ، به دیوار کعبه تکیه کرده خود را معرفی کرده و ....... در آن موقع ، همه دنیا حضرت رو میبینند و نیز ، صدای حضرت رو میشنوند . "  طبیعتا ، در شصت سال پیش که  وسائل ارتباطی ، تنها ، تلگراف و حد اکثر تلفن ، بود ، باور مطلب مذکور ، تنها ، بواسطه ایمان محکم آن بزرگواران بوده . ولی امروزه ، میبینیم که هر کسی که یک گوشی تلفن همراه در دست داشته باشد ، همه دنیا ، قادر خواهند بود ، وی را ببینند و نیز ، صدای او را بشنوند . 

         مطلبی که موجب بخاطر آوردن موضوع فوق الذکر شد ، این بود که ، مرحوم عموجان ، چند مرتبه این مطلب رو متذکر شدند که "  قبل از ظهور حضرت ، یک سوم یا دو سوم جمعیت دنیا ، به مرضی مثل سرماخوردگی فوت میکنند . تنها کسانی که ایمان کاملی دارند ، زنده میمانند . ...."   البته کل مطلب رو بخاطر نمیآورم چون اون موقع ، دلیلی بر باور و یا رد آن ، بنظر نمیرسید و لذا ، از کنار آن ، بسادگی میگذشتیم . امسال که " ویروس کرونا " عالم گیر شده و با وجود این همه ، پیشرفت علم ، و این همه اولدرم پولدرم های علمای عالم  ، از پس یک ویروش ناچیز ، برنمیآیند ، جای تعمق ، برای موضوع مورد بحث وجود دارد .

      .

تا بعد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۰۹
منصور پرویز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی