خاطراتی از مرحوم حاج شیخ محمد علی خلج
بسم الله الرحمن الرحیم
مرحوم پدر بزرگم ، عارف بوده و به شغل شیروانی کوبی اشتقال داشته و به روایتی ، عطاری داشته ، همچنین به علوم دفینه و گنج نیز ، دستی داشته به طوری که به حسین گنج در آور ، معروف بوده .
شغل شیروانی کوبی : در ایام قدیم ، برای سقف ساختمان ها ، نخست ، روی دیوارها ، چند تیر چوبی به فواصل مثلا ، ده تا پانزده سانت ، قرار داده روی آن را ، با زاویه 90 درجه اختلاف ، پوشش کاملی از نی های بلند ( به این نی ها ، قمیش ، میگفتند ) قرار میدادند بطوری که وقتی روی آنها کاه گل ( مخلوطی از کاه ، یعنی ساقه های خرد شده گندم به طول های حدود 4 ، 5 سانت ، و گلی که از خاک رس درست شده و نفوظ آب در آن ، به راحتی ممکن نیست ) ، میریختند ، از لای آن قمیش ها ، به زیر ، نریزد . به این ترتیب ، اکثرا ، اگر ترکیب کاه با گل ، به خوبی انجام شده بود ، ( که برای این خوبی ترکیب ، کارگرها ، باید ساعت ها ، با پای برهنه ، این مخلوط را ، لگد میکردند واغلب برای اینکه این زمان به بی حوصله گی نیانجامد ، گاهی ، سخنانی بی سروته به زبان میراندند ، آوازی و یا زمزمه ای که بدین ترتیب ، متوجه گذشت زمان ، نشوند . و ضرب المثل گل لگد کردن هم از همینجا رایج شده که وقتی کسی عباراتی ، به زبان جاری میکند و مخاطب ، به آن بی توجه باشد ، راوی به اعتراض ، میگوید " گل لگد نمیکنم ها ") ، مانع از نفوظ آب بارانهای شدید آن دوران میشد . و البته این کار ، فقط برای یک سال ، ایجاد امنیت میکرد و برای سال بعد ، باید ترمیم ، میشد . ولی درخصوص برف ، این امنیت ، حاصل ، نبود و لذا ، باید برف را ، حتی المقدور ، در اولین فرست ، با پارو ، از روی سقف های کاه گلی ، تخلیه میکردند ، که خود برف پارو کنی هم یک شغل فصلی پر درآمد آن زمان بود . اما اگر کسی دستش به دهانش میرسید ، بجای " کاه گل " گفته شده ، سازه ای با شیب حدود سی تا چهل درجه ، از چوب و تیرهای چوبی ، روی سقف ایجاد شده ، قرار داده ، روی سازه مذکور رو ، پوششی از حلبی ، ایجاد میکردند که برف کم و بخصوص ، باران ، از روی آن سرازیرشده ، و نیز ، برای سالها ، احتیاج به مرمت کلی ، نداشت . هنوز هم بعضی ساختمان های قدیمی که به شیروانی گفته شده مجهزند ، وجود دارند .( سازه مذکور ، شیروانی نام داشت وبه افراد متخصص ساختن آن ، " شیروانی کوب " میگفتند ) و نیز علاقه مند به علم کیمیا بوده و در پی تحقیقاتی ، به اکسیری دست پیدا میکند تا با اضافه کردن آن به برخی فلزاتی ، از قبیل مس ، آنرا تبدیل به طلا گردد .
با هزینه گزافی ، به مقداری طلا ، دست پیدا میکند . گویا با راهنمایی شخصی نادان یا مغرض ، اقدام به تهیه اکسیری جدید میکند که اگر به طلای موجود اضافه کند ، چند برابر بشود و لازمه اش ، مصرف هزینه های سنگین بوده ولذا ، همه سرمایه و اندوخته اش را صرف ترفند جدید میکند . ولی نتیجه معکوس داده ، آنچه بوده و هزینه کرده ، تبدیل به خاکستر میشود . از این رو ، از فرط غصه ، مریض شده ، در بستربیماری افتاده ، سر انجام ، دق کرده به رحمت خدا میرود .
مرحوم ، حاج شیخ محمد علی خلج ، فرزند سوم مرحوم شیخ محمد حسین گنج در آور بوده که آن مرحوم ، خیلی جدی ، قاطع و با ابهت بوده . مرحوم ابوی ، فرزند دوم و پسر بزرگ خانواده و قدری ، شیطان بوده وفقط ، تهدید و تنبیه پدر بزرگم برای یشان ، باز دارنده بوده . ابوی مرحوم ، حدود هفت ساله بوده که پدرش به بستر بیماری که در بالا ذکرشد ، میافتد .ایشان ، از آن واقعه ، خاطره ای ، با تاسف نقل میکرد که ، " روی مهتابی (محوطه ای باز و وسیع ، جلو اطاق و روی سقف زیر زمین منازل قدیم ) ، شیطانی میکردم ، که پدرم گفت محمد باقر اگر ساکت نشوی ، بلند شوم ، پدرت را در میآورم . گفتم ، حالا که نمیتوانی بلند شوی ...... و دیگر از بستر ، بلند ، نشد .
نام خانوادگی آنها ، قاجار ، بوده . پس از انقراض سلسله قاجار ، کسانی که نسبتی با این سلسله داشته یا آثاری از ارتباط با سلسله قاجار ، داشته بودند ، از طرف حکومت ، تحت تعقیب ، قرار میگیرند . مرحوم پدربزرگم ، نام خانوادگی را به " خلجا " تغییر میدهد .
همشیره بزرگم از این نام خانوادگی ، درمدرسه ، در عذاب بود . میگفت : بچه های هم کلاسی ، مسخره میکنند و میگویند " خاله جان " . لذا ، مرحوم ابوی ، از پسر عمویش که در تهران زندگی میکرد ، نام خانوادگی * پرویز * را پذیرش کرد ( قدیما ، قانونا ، اگر کسی میخواست ، نام خانوادگی انتخاب کند ، یا باید آن نام ، تکراری ، نباشد ، و یا باید ، ازبزرگترین دارنده آن نام ، رضایت نامه کتبی بگیرد ) . مرحوم عموی کوچکترم ، ابالشهید ، حاج محمود راهدان ، نام خانوادگی * راهدان * را برمیگزیند و بعد ها ، راهی تهران شده و همانجا ، تا آخر عمر زندگی و به رحمت حق ، پیوست . ولی مرحوم عموجان ، با همان نام خانوادگی " خلجا " ماندند ولی بین مردم ، به * خلج * ، شهرت داشتند ..
مرحوم عموجان ، پسر دوم ، و فرزند سوم خانواده بودند . بعد از فوت پدر ، مادرشان که از سلسله قافله باشی و از سلاله نبی اکرم (ص) بوده ، به دلیل سواد قرآنی که داشته ، در منزل ، با ایجاد مکتب خانه و تدریس قرآن ، اداره فرزندان را به خوبی به سرانجام رسانده ، فرزندانی سالم ، به جامعه تحویل ، میدهد . مرحوم ابوی ، تا سال چهارم ابتدائی ، درس کلاسیک ، میخواند ولی دو برادر کوچکتر ، از تحصیل در مدرسه ، بی بهره میمانند . مرحوم عموجان ، درس قرآنی را ادامه داده ، وارد حوضه علمیه و نهایتا ، برای تکمیل علم و رسیدن به اجتهاد ، راهی نجف میشوند .
گفتند در حرم حضرت امیر (ع) ، به زیارت و اعمال و اذکار، مشغول بودم که ، به حالت مکاشفه ، به من گفتند " نمیخواهد اینجا بمانی و اجتهاد بگیری . به قزوین برو و به آنهائی برس که نه علما سراغ آنها میروند و نه آنها از علما استفاده میکنند " پرسیدم آنها ، چه کسانی هستند ؟ گفتند " دانشگاهیان و لات ها . " ( دزد ها ، لات ها ، گردن کلفت ها ، گردنه بگیرها ، زور گیرها ، معتاد ها بی دین و ایمان هایی مثل بهائی ها ، کمونیست ها ، مارکسیست ها ، توده ای ها و........ همه مورد هدف ، قرار گرفتند ) .
در ادامه ، راهی قزوین شده ، چون برای رسیدن به اهداف مذکور ، عبا و عمامه را مانع میدیدند ، بعد از عبور از مرز عراق ، عمامه را برمیدارند و مقداری که به مسیر ادامه میدهند ، عبا را هم کنار میگذارند و بلاخره قبا را هم در آورده به کت بلندی اکتفا کرده ،
تا آخر عمر ، با همین ظاهر ، به تحقیق ، مطالعات ، ریاضات و به هدایت اقشار هدف و خدمت به افرادی که درمانده ، راه گم کرده ، کساتی که همه ، آنها را یا سرزنش ، تنبیه و یا تمسخر میکردند ، و یا به خاطرترس ازگردن کلفتی ، زور گیری ، سرکشی ، تمرد و باج خواهی ، از آنها گریزان بودند ، ادامه میدهند .
آنچه دانشگاهیان را از روحانیون دور میکرد ، تحجر و عقب ماندگی و ترویج وتشویق به عقب مانده بودن ، ارائه دستورالعمل های بی منطق و بدور از عقل و .... از سوی روحانیون کاسب درباری و یا بیسواد در کوچه و بازار بود . در این خصوص ، خاطره ای ازمرحوم ابوی به یادم آمد که تعریف میکردند : روزی که با مرحوم حاج میرزا محمود رئیسی که ایشان ، روحانیی عالم و دانشمند ، در حد مرجعیت ، در قزوین بودند ، مجالستی داشته اند ، از رفتار و مسائل نا معقول برخی روحانیون آن موقع سئوال میکنند ، حاج آقا می فرمایند " آخه بابا ، اکثر این روحانیون ، روستایی هایی هستند که بیشتر به خاطر فرار از خدمت سربازی رو به حوزه میآورند . شما شهری ها هم که به حوزه نمی آیید تا بشود روحانیی با سواد و فهمیده تربیت کرد . از آن روستایی های بی سواد هم ، بیش از این ، نمی شود انتظار داشت " لذا قشر فرهیخته و دانشگاهی ، از این بابت ، دین گریز و اکثرا ، به دام گروهک های ذاله افتاده ، خود از نعمت اسلام محروم ونیز، آب به آسیاب آنها میریختند .
از طرفی ، به خاطر فقر فرهنگی جامعه ، بخصوص در پایین شهر ، خیلی ها ، بیسواد و یا ضعیف و حقیر وجیره خوار عده ای لات و زور گو و درگیر حماقت هایی با عنوان " حیدر ، نعمتی " و از این قبیل بی هویتی ها بودند ، یا تبدیل به دزد و گردنه گیر ولات هایی در کوچه و بازار وبیابان ها ، میشدند .
عده ای هم به خاطر نفوظ بیگانگان ، مثل انگلیس که بعد از جنگ جهانی دوم پای نحثش به قزوین باز شد و تریاک و چای ( تا قبل از آن ، در قزوین ، نوشیدن قهوه رواج داشت و اماکنی عمومی هم برای سرو قهوه ، به نام " قهوه خانه " بر پا بود که با ورود چای ، سرو چای ، در همان قهوه خانه ها انجام می گرفت وبعد ها ، قهوه ، جای خود را به چای داد ولی ، نام قهوه خانه ، همچنان بر آن اماکن ماند ) ، یادگار عمده این خبیث ها بود ، معتاد شده وبدون کنترل و انگل جامعه شده بودند و با فلاکت و وضع اسف باری ، برخی در خرابه ها ، ( چون واژه " خرابه " برای نسل امروز ، ناشناخته است ، ناچارم ، توضیح مختصری بدهم . در قدیم ، برای کوچه و خیابانها ، رفتگر ، نداشتیم . خوب ، مسلما ، امکانات و اعتقاد به حمل ذباله به خارج از شهرهم ، وجود نداشت و البته مردم ، این همه ذباله تولید نمیکردند . چون این همه تنوع و وفور نعمت نبود تا این همه تولید ذباله حاصل شود . مواد غذایی که گاها با سختی به دست میآمد ، اکثرا ، زیادتر از حد مصرف نبود . اصولا ، بواسطه نبود وسائل امروزی مثل یخچال ، اکثرا ، به روز و به اندازه و در خانوارهای فقیر ، حتی ، کمتر از مقدار مورد نیاز، غذا تهیه میشد و بقیه نیاز شکم را با نان ، تکمیل میکردند . در خصوص البسه و کفش هم آنقدر وصله و پینه ( تکه اضافه کردن ) میکردند تا اینکه دیگر ، قابل درز گیری و یا وصله کاری نباشد ، تا تبدیل به ذباله شود . به هر حال ، ذباله های ایجاد شده را در محوطه هایی باز و بی صاحب که معمولا در هر محله ای پیدا میشد ، تخلیه میکردند و به آن مکان ها ، خرابه میگفتند و لذا ، مکانهای مذکور ، محلی مناسب ، برای سگ ، گربه ، افراد بی خانمان و ایذا ، افراد معتاد بود . ** در اینجا ، بد نیست اشاره کنم به روایات و اشعار مرتبط با آن ، در مصائب اهل بیت اما حسین (ع ) که گفته میشود ، در خرابه شام ، استقرار دادند . در این خصوص ، بخشی از نوحه ای که مرحوم والده ، در مراسم عزا داری و سینه زنی برای سیدالشهدا (ع) که با حضور اقوام ، در منزل ما برقرار میشد ، و نیز لالایی بچه هاش بود در ذهن دارم : " درخرابه شام ، کودکی به خواب است ..... از فراق بابا ، قلب او کباب است .....این کودک پژمرد ، سر به زیر پر برده ، وای از این مصیبت .....وای از این مصیبت " لذا ، تصور مردم ما از خرابه ، ویرانه ای است که شرح آن رفت . حال آنکه گویا خرابه شام ، محله یا شهرکی در شهر شام در کشور سوریه است . ** ، تونک حمام ها ( اون زمان ، در خانه ها ، حمام نبود و همه مردم ، باید از حمام هایی عمومی استفاده میکردند و برای گرم کردن آب حمام ها ، ازمواد سوختنی باید استفاده میکردند که ماده مقرون به صرفه برای این کار ، نفت سیاه بود که حاصل سوختنش ، دود زیاد بود . در قدیم ، چون برای انبارآب ، منبع آب بالاتر از سطح ساختمان ها ولذا ، لوله کشی شهری وجود نداشت ، عمدتا به خاطرانبارکردن آب مورد نیازبرای مدتی ، باید از طریق جوی های مسیر ، با ایجاد انبارهای آب برای مصارف مختلف ، لزوما ساختمان ها پایین تراز کوچه ها ساخته میشدند . ازجمله ، حمام ها که برای داشتن مخزن آب سرد که به آن سردابه ومخزن گرم ، که به آن خزینه میگفتند ، قسمت عمده ساختمان حمام ها را ، پایین تر از سطح عمومی کوچه ها ایجاد میکردند تا آب ، از طریق جوی های ایجاد شده ، به این انبارها ، جاری شود ولذا ، محوطه بزرگی ، شامل پشت بام سالن ها و ساختمان حمام و مسیر های دسترسی به زیر خزینه جهت آتش افروختن که به آن محل ها ، تون حمام میگفتند ، محل های پرت ، امن و نیز در فصول سرد ، محلی گرم برای چنین افرادی بود و البته ، به خاطر دود ناشی از سوخت نفت سیاه ، سرتا پای کسانی که در اطراف تون حمام ها زندگی میکردند ، سیاه و ترسناک میشد و مردم ، از دیدن آنها ، ترسیده و فرار میکردند ) ، قبرستان ، بیابان ها و یا اماکن مخروبه و بی سکنه و به دور از مردم ، تا رسیدن اجل ، عمر می گذراندند . و خوب ، قائدتا ، برای تامین معاش ، از هیچ کار خلاف و کثیفی ، روگردان ، نبودند .
بد نیست روایتی نیز از ورود تریاک توسط انگلیسی ها به قزوین ، بیان کنم .( عمده مردم قزوین ، افرادی شریف فرهیخته ، زحمت کش ، متعصب و با ایمان بوده اند . به طوری که در یکی ازکتب مورخ معروف قزوینی ، حمدالله مستوفی آمده ، ظاهرا بعد از پیروزی ونفوذ قوای اسلام ، و سفر" عمر خلیفه دوم " ، به قزوین ، روزی ، عمر، در مسجد جامع قزوین ، به منبر میرود . درحال خطابه ، شخصی از در وارد شده ، زیر گوش کسی ، مطلبی میگوید و او هم به نفر بعدی و به ترتیب ، بیشتر مردم ، مسجد را ترک میکنند و پس از مدتی ، باز میگردند . عمراز چگونگی این رفت و آمد سئوال میکند ، در پاسخ میگویند " کسبه قزوین ، اکثرا رزمنده و هر یک اسبی آماده ، مقابل محل کسب خود دارند . در مواقع تعرض دشمن ، محل کسب خود را ترک و به دفع تعرض دشمن ، میروند . اینک نیز ، خبر آوردند ، عده ای از جانب شمال ، قصد تعرض دارند ، که اینان ، به دفع حمله دشمن رفته ، آنها را ، تارومار کرده برگشتند . " عمر ، این عمل را ستوده ، ابراز میکند : شهری که مردانش همه رزمنده اند و این عملکردشان است ، نیاز به خراج ندارد ..... ) مردمی که زارع و باغ دار بوده اند ، عصر ها که خسته ، از باغ ها به شهر می آمده اند ، در قهوه خانه ها جمع میشده ، ضمن تماشای نقالی ( در عهد قدیم ، غیر ازمساجد ، حسینیه ها ، امام زاده ها و...که از جمله مراکز تجمع عمومی بوده ، قهوه خانه ها ، مهمترین مرگز تجمع غیر مذهبی بوده و برای سرگرمی ، و ماندن مشتری درآنجا درزمانی بیشترکه نتیجه اش مصرف اطعمه و اشربه بیشتر و لذا کسب درآمد بیشتر برای قهوه خانه دار میشد ، شخصی با قوه بیان بالا و تن صدایی رسا ، قدرت انتقال مطالب ، با کمک گرفتن از حرکات بدن ، نظیر کف زدن ، پا کوبیدن و ...ونیز ، حافظ کتب داستانی موجود ، مثل شاهنامه فردوسی ، داستان های هزارو یک شب وغیره بودند ، در اصل کاری صوتی وتصویری ارائه میدادند و به آنها ، نقال میگفتند . ) ، با خوردن قهوه ای ، دفع خستگی کرده ، به خانه های خود ، برای استراحت میرفته اند . انگلیسی ها ، تریاک را و طریقه استفاده آنرا ، به قهوه خانه دارها ، عرضه میکنند و سوخته تریاک های کشیده شده را به قیمت مناسب ، خریده و در ضمن ، معادل آن ، تریاک جدید ارائه میکرده اند . بعد از مدتی که مردم نا آگاه ، معتاد و نیازمند کشیدن تریاک ، میشوند ، نه تنها برای سوخته تریاک ، پولی نمی دهند ، بلکه بابت ارائه تریاک جدید ، پول ، دریافت میکنند .
اقشاری که قدری از شرح حال آنها ، بیان شد ، عده ای از افراد هدف عموجان بودند . نتیجه سالها خدمت و ممارست در رهنمون و هدایت غافلان ، منحرفان و درماندگان مادی و معنوی ، برگرداندن افراد بیشماری به جامعه و به آغوش گرم خانواده ، و رسیدن به مقامات و کسوت های مفید جامعه که شاید ، آنان نیز به نوبه خود ، موجب هدایت دیگر محتاجان هدایت ، بوده باشند . تعدادی از همین قماش گردنه گیر ، قداره بند ، لات و یا خانه بدوش های سرگردان ، سرمایه داران مادی و معنوی و معتمدین بازار قزوین و تهران شدند . ذیلا ، به مواردی اندک اشاره میکنم .
البته شماری از آنها که ظرفیت سلامتی و مقامات والای انسانی را نداشتند ، به قول عموجان ، " مثل پوچه ذغال که چنانچه فوت کنی ، خاکستر از روی آن حذف و آتش گل و با حرارتی از آن ظاهر میشود ووقتی زمان اندکی ، به حال خود رها کنی ، دوباره ، خاکستر روی آنرا میگیرد و حرارتی ان آنها ، قابل دریافت ، نیست . " ، موقتا ، حقیقت را دریافت میکردند ، ولی با برگشت به محیط آلوده خود ، تسلیم نفس ،مادیات ، و فریب های شیطانی دنیا شده ، به اصل خود ، برمیگشتند . برای مثال ، افرادی مثل مرحوم علی حاج فتحعلی که بعداز جدایی از جلسه عموجان ، خود را مرشد معرفی و افرادی زر و زور طلب را گرد خود جمع کرده و مقابل حق ، جبهه گرفته ، تا اواخر عمر که سرش سخت به سنگ نخورده بود ، به مرکب شیطانی خود تاخته اراجیفی هم به عموجان ، نسبت داده بود . شاید اگر فرصتی بود ، مقداری که ممکن باشد ، از این ماجرا ، بیان کنم . ایشان ، در اواخر عمر ، در اوج ذلت و خواری و سرشکستگی و ورشکستگی و فرار از شهر و زندگی پنهان ، * مرحوم مهرآور* را واسطه فرستاد و طلب مغفرت کرد و عموجان نیز گذشت کردند .... در این راستا ، افرادی مثل من ، کم طاقت و پر توقع ، معترض بودیم که چرا از این اجتماع روحانی و این چنین جلسه ای ، افرادی سرکش ، دو رو و با رفتاری به دور از معرفت انسانی ، بروز میکنند ، که شاید با بیان نمونه ای دیگر ، که خود در معرض آن قرار گرفتم ، کمی به حل معما ، کمک کنم .
برادرزاده نوجوان همین جناب ، از همان دوران که پدر و عمویش در جلسات عموجان ، شرکت میکرده اند ، به عموجان نزدیک شده و درجریان مسئله ای خاص ، که موجب تهمت به عموجان و متعاقب آن افتراق بین آنها و عموجان میشود ، قرار گرفته ، لذا بعد از تفرق بین آنها و به جهت اشراف به واقعیت ماجرا ، سالها ، از خانواده خود فاصله گرفته و در رکاب عموجان ، میماند و چنان دست به سینه و مخلصانه عمل میکرد که شخص من مطمئن بودم که کاملا ، در مسیر درست قرار دارد . از این رو هر وقت در رابطه با شغل من درخواستی داشت ، به جهت همین نگاه ونیز محبت هایی که قبلا کرده بود ، اکثرا مجانی ویا با کمترین مخارج ، انجام میدادم . روزی به مغازه من آمده سند منزلم را برای گرو گذاشتن در مسیر گشایشی که در اثر ورشکستگی برایش پیش آمده بود ، درخواست کرد . من هم به جهت همین شناختی که از او متصور بودم ، بی چون و چرا ، پذیرفتم . یک سال گذشت ، روزی تماس گرفت که " امروز سند منزلت را برای مدت دو ماه ، احتیاج دارد . من هم که قول داده بودم ، قبول کردم . گفت ، باید برویم تهران ، قبول کردم . گفت ، ماشین ندارم ، باماشین تو برویم ؟ ، قبول کردم . گفت دخترم باید برود دانشگاه و خانمم هم در تهران کاری دارد ، آنها هم بیایند ؟ قبول کردم . گفت پس بیا منزل ما تا برویم ... بعد از قطع ارتباط تلفنی ، شماره عموجان روگرفتم که تا اون موقع به دلیل قطعی نبودن موضوع ، چیزی به ایشان ، نگفته بودم ، ماجرا را تعریف کردم . ایشان ، برآشفته شده گفتند : مبادا چنین کاری بکنی ، خانه از کفت خواهد رفت .... گفتم من به جهت این که ایشان سالهاست بی چون و چرا ، در رکاب شما است ، چنین قولی دادم وگرنه من که با او سنمی ندارم . ...... گفتند مدتی است که محمد ، به حرف نمیرود و سر خود کارهای ناشایست میکند . و برای همین ، چوب خورده و سرش به سنگ خورده و ورشکست شده . یک بارگفت ، میخواهد محموله فرشی بخرد ، من دیدم صلاح نیست ...گوش نکرد ، خرید ، مال سرقتی از آب در آمد ، شش میلیون خسارت به دولت داد ، خواست معدنی را بخرد ، صلاح نبود ، گفتم نخر، به حرف نرفت ، خرید ، ضرر کرد و ....... گفتم من قول داده ام ، او به امید من مانده ، چطور بگویم نمیدهم ؟ ...... گفتند محمد ، غریق است و * القریق ، یتشبث به کل حشیش * از من گفتن بود حالا خودت میدانی . پس لااقل ، با او اتمام حجت کن بعد برو .....
رفتم آنها را سوار کرده راهی تهران شدیم . درراه ، پرسیدم سند منزل من ، به چه کارش میآید . گفت یک کارخانه است میخواهد باسند منزل من بخرد . گفت کارخانه مورد نظر ، خیلی بیش از اینها می ارزد . چون من سالها قبل ، برای کسی ، خدمتی کرده ام ، او هم میخواهد برای من ، تلافی کند . کارخانه مذکور ، چند برابراین مبلغ ، مشتری داشته ، نداده اند ...... من چون پول ندارم ، سند خانه تو را گرو میگذارم ، حد اکثر دو تا سه ماه دیگر ، بدیهی را تصفیه میکنم و سند تو را ، آزاد میکنم . پرسیدم ، تا سه ماه دیگر ، از کجا پول میآوری ؟ **** گفت انبار کارخانه ، پر از پتو است . اگر آنها را بفروشم ، پول خانه تو جور میشود . اگر نشد ، کارخانه قطه زمینی در جایی دارد ، که اگر آنرا بفروشم ، مبلغ مورد لزوم ، مهیا میشود . اگر آن هم نشد ، فلان مسئله مبلغ مورد لزوم را تامین میکند . و لذا ، جای هیچ نگرانی نیست .**** یعنی ، هر یک از سه قلم از اموال متعلق به کارخانه مذکور، برابر کل پولی که برای آن ، مطالبه شده بود ، کافی بود . بقیه به کنار . !!!!!!
بعدا معلوم شد ، کارخانه مورد بحث ، کارخانه پتو بافی کوراقلی است که پتوهای بافت این کارخانه ، در خاور میانه ، حرف اول را میزد که بعد از انقلاب ، مصادره شده و به دست شرکت شاهد که زیرپوشش بنیاد شهید بود ، قرار داشت و این چنین به اسم خصوصی سازی ، بذل و بخشش و با رانت و پدر سوختگی ، مال خود میکنند .
چند روز بعد ، وقتی طبق معمول به منزل عموجان رفتم که با لب خندان با هم رو برو میشدیم ، عموجان با ناراحتی گفتند " میخندی ، خانه ات رفت از دست . ...... و این پیشبینی ایشان ، کاملا مطابق با واقعیت شد . و سه ماه که هیچ ، پس از یک سال و نیم دوندگی ، و حرکت های مختلف ، بالاخره ، درجلسه ای که خود را لاعلاج و درگیر حوادث معرفی میکرد ، ناچار و با رو دروایسی ، یک چک خط خورده و باز نویسی شده که فکر نمیکرد هیچ ارزشی داشته باشد ، امضاء کرده داد که از طریق همان چک ، تحت تعقیب قرارگرفت به زندان افتاد و نهایتا پس از دو سه ماه ، سند منزل مرا که بدون اجازه ، بدون حضورو بدون اطلاع من ، به نام شرکت شاهد زده بودند ، اقاله کردند . البته طی این دو سال ، مسائلی رخ داد که خود ، یک کتاب ، مطلب شنیدنی و بعضی ماجراهای باور نکردنی ، به همراه داشت و صدمات روحی زیادی نیز برای عموجان داشت ..
موضوع شرکت شاهد ، از این قرار بود که ، گفتند بنیاد شهید ، اقدام به ایجاد شرکتی کرده که با سرمایه ای از حقوق خانواده های شاهد ، برای صغیرهای شاهد ، درآمد زایی کند و هر چند ماه ، صورتی ارائه میکردند ، که حاکی از اضافه شدن سرمایه بچه ها بود . برای مدتی از گزارش خبری نشد ، تا این که بعد از سماجت و پی گیری ، اعلان کردند که شرکت در حال ضرر دادن است و این در حالی بود که در اثر تورم ، آن مبلغ اعلان شده هم ، چنان بی ارزش شده بود که بیشتر ، معنی بالا کشیدن نیمی از حقوق مختصر ماهیاته که برای بچه ها در نظر گرفته بودند ، داشت . ( اگر مادر بچه ها شاغل ، نبود ، تامین زندگی آنها ، سخت بود ) همانند مبلغ یارانه در این روزها ، که سالها قبل ، قرار بود ، مابه التفاوت مبالغی باشد که نقدا ، روی عوامل انرژی و ارزاق مردم ، میکشند ، ولی امروزه ، همان مبلغ مقرر شده سالها قبل را که یک بیستم ارزش آن موقع را هم ندارد ، میپردازند که فقط دهان بند است و اثری در زندگی مردم ، ندارد . ... نهایتا ، رئیس بنیاد شهید قزوین ، گفت خانواده های شاهد ، مبلغ سرمایه را درخواست میکنند ، شما هم میتوانید درخواست کنید . لذا در خواست استرداد مبلغ باقی مانده سهم شرکت را تقدیم کردم ، دقیقا یک سال بعد ، مبلغ را به همان میزان که یک سال قبل اعلان کرده بودند ، به حساب بچه ها ریختند و پاسخی ندادند که این مدت ، این مبلغ کجا بوده و .... در حالی که میگفتند حالا دیگر ، وضع شرکت ، خوب شده و از قبل هم ، سود ده تر است . ***
همانطور که گفتم ، در بین طالبین حقیقت و هدایت یافتگان و به جامعه برگشتگان از جلسات عموجان ، در همه اقشار مومن ، تجار معتمد بازار قزوین و تهران ، فرهنگیان ، رده های بالای قوای مسلح ، اطبا ، وکلا و کلیه مناسب موجود ، میتوان سراغ گرفت . ذیلا نمونه هائی خواهم آورد :
*** مرحوم سید غلام حسین الهی ، در جوانی قبل از مواجهه با عموجان ، استاد ماهر نجاری آلت موسیقی " تار " وخود نیز در نواختن تار ، تسلط داشته . ایشان ، در جوانی ، درمسیر عموجان قرار گرفته ، متحول شده و چنان تغییر کرده بود که عموم مردمی که ایشان را میشناختند ، از ایشان به عنوان مردی عارف ، وارسته و صاحب نفس ، یاد میکنند .
کسی که دستار در سر دارد ، مرحوم سید غلامحسین الهی است .
*** در اثر جلسات مباحثه با گروهک های مدعی ، از قبیل بهائی ها ،کمونیست ها ، طبیعیون وغیره که شرح آنها رفت ، خیلی ها به دامان اسلام ، برگشتند . روحانیون آن زمان ، اسلام را دینی مزاحم ، دست و پا گیر ، سخت و دست نیافتنی معرفی کرده بودند .عمو جان میگفتند " در مباحثی که با طبیعییون ، داشتیم ، آنها عامل همه چیز را طبیعت ، میدانستند . من میگفتم ، اونی که شما به عنوان طبیعت معرفی میکنید ، همان خداوند است . حالا میخواهید به خدا بگوئید طبیعت ، بگوئید . مانعی ندارد . " همچنین به کمونیست ها میگفتند " همه قوانین مکتب شما ، درست است ، منهای خدا . "
*** همواره ، به ساده و آسان برگذار کردن فرایض و ادعیه و اذکار ، تاکید داشتند . برای مثال ، اون موقع ، عده ای به غلط ، واجب میدانستند که برای مسح سر در هنگام وضو ، باید موهای سر را به طوری کنار بزنند تا فرق سر نمایان شده و رطوبت ، به فرق سر برسد . یا اینکه ، مثلا نیت برای نماز جماعت ، یعنی برای نماز قیام که کردی ، باید دست ها را کنار گوشها برده ، تکرار کنی فرضا " چهار رکعت نماز ظهر میگذارم ، اقتدا به پیش نماز حاظر ، فلان آقا ، قربتا الی الله . بعد دست ها را پائین آورده ، شروع به خواندن قرائت نماز کنی . " حال آنکه درستش اینست که وقتی به طرف مسجد برای اقامه نماز ظهر حرکت کردی ، یعنی نیت نماز ظهر داری و تکرار جملات مذکور ، بی معنی است . همچنین ، نکوهش میکردند افرادی را که جهت صحیح ادا کردن کلمات و بکار بردن مخارج ، برای ادای حروف و کلمات در قرائت نماز ، خود را به مشقت میاندازند و لب و اوچه را کج و معوج و سر کله را چرخانده و بالا و پایین میکنند و گاهی تمام وجودشان به حرکت در می آید .
( روزی ، دخترم که وارد دبیرستان شده بود، معلم نادان قرآن ، قرائت بسم الله الرحمن الرحیم را به صورت بیسم الله آموخته بود . و این نیز به خاطر همین افراط ها است )
تذکر مهم دیگری که همواره گوشزد می کردند ، رعایت حقوق اجتماعی و حق الناس ، با طولانی نکردن فرایض ، در مسافرت جمعی ، در نماز بین راهی ، هنگام مسافرت با وسائل نقلیه عمومی مثل قطار ، اتوبوس و غیره ، ضمن تسریع در اعمال ، اکتفا به حد اقل واجبات ، مورد تاکید ایشان بود .
رعایت قانون در امور اجتماعی ، از دیگر سفارشات ایشان بود . در این رابطه ، خاطره ای گفتنی ، از اوائل انقلاب ، دارم . " یکروز که برای مشاوره و رفع مشگلی به منزل ما نزدیک میدان عارف ، آمده بودند ، موقع رفتن ، از من خواستند ، تا برای خرید ، ایشان را به بازارچه سپه ، ببرم . آن موقع به تازگی محل دور زدن مقابل کوچه فروردین را بسته بودند و لذا ، برای سرازیر شدن به طرف خیابان بولوار ، باید ، یک کوچه بالاتر میرفتیم تا امکان دور زدن باشد . و لذا ، خیلی از راننده ها مثل من ، از سمت چپ خیابان ، خود را به تقاطع بولوار میرساندند . البته آون موقع ، ماشین هم خیلی نبود تا این کار ناشایست ، جلوه خیلی بد داشته باشد . و من هم همین کار را کردم . عمو جان ، دلیل این کار مرا ، سئوال کردند ، من توضیح دادم که شهرداری ، بی جهت ، راه مردم را بسته و باید یکی دو کوچه بالا برویم و برگردیم ، با این کمبود بنزین که باید شب ها ، ساعت ها در صف پمپ بنزین بمانیم ، شایسته نیست که تا آن بالا رفته برگردیم . از طرفی ، با بنزینی که برای این کار حرام میکنیم ، میتوانیم ، مومنی را به مقصدش برسانیم ....تا حرفم تمام شد ، رسیده بودیم ، سر خیابان پادگان . عموجان گفتند منصور ، همینجا نگه دار من کار دارم . و از ماشین ، پیاده شدند . من که متوجه اشتباهم شده بودم ، اسرار و تقاظا کردم ولی فایده ، نداشت و رفتند . " این موضوع سبب شد ، از آن به بعد هیچ وقت راه خلاف ، نرفتم " این نمونه یکی از راه های نهی از منکرایشان بود . ازدیگر نمونه های ابزار تنبیه ایشان ، تهدید به محروم شدن از شرکت در جلسات هفتگی بود .
از سفارشات همیشگی ایشان ، صلوات و صدقه به نیت سلامتی امام زمان (عج) به طور مرتب ، روزانه ، هفتگی و ماهانه بود . سفارش حد اقلی ایشان ، برای داشتن تقوا ، عمل به واجبات ، پرهیز از محرمات . خدمت به پدر و مادر و طلب دعا از آنها ، اگر زنده هستند وچنانچه به رحمت خدا رفته اند ، با حضور در مزار آنها وقرائت فاتحه ، طلب دعا بکنیم .خود ایشان ، از وجود پدر ، بی بهره بودند ولی تا دم مرگ مادر ، به مادرشان ، خدمت میکردند . دستگیری از محرومان و نیازمندان . تزکیه نفس ، از سفارشات موکد ایشان بود . اظهار میداشتند " اگر میخواهی کسی را به معروفی هدایت کنی ، اول باید خودت به آن معروف ، عامل باشی . بعد ، لازم است بر نفس خودت مسلط باشی . میگفتند ، اگر نفس را تزکیه نکرده باشی ، هر نصیحت که میکنی ، شیطان است که از زبان تو عمل میکند و لذا ، اثر ، ندارد ، اگر دعا هم بکنی ، شیطان است که از طریق لبان تو دعا میخواند ، قرآن هم که بخوانی ، عمل شیطان است که بر تو مسلط است . ظاهرا ، از تو سر میزند . ولی عمل شیطان است و لذا ، اثر ندارد .
برای کمک ، خدمت و هدایت ، مقید به مکان و زمان ، نبودند . در هر ساعت از شبانه روز ، درخواستی میرسید ، بدور از اما و اگر ها ، وارد عمل میشدند و تماما با آیات ، روایات و مستندات ، پاسخ گفته و راهنمایی میکردند . شعارشان ، این بود :
**** تا توانی خدمت محرومان کن به دمی یا قلمی ، یا قدمی ، یا درمی
****
برای رفع گرفتاری ها ، خواندن دو رکعت نماز حاجت به امام زمان (عج) و استمداد از ایشان را تکلیف میکردند . مکان درخواست حاجت ، در صورت امکان ، به ترتیب ، مسجد جمکران ، حرم چهار انبیا ، اطاق خلوت و در دل شب بود . ولی یک بار ، یکی از نزدیکان ، که عائله زیادی هم داشت و ورشکسته شده بود ، تکلیف کردند نماز حاجت به حضرت را در طول روز ، روی یکی از سکوهای جلو در مسجد جامع بخواند ، باضافه ادعیه و اذکار دیگر . ( زمان قدیم ، دو طرف جلو در ورودی مسجد جامع ، دو سکوی بزرگ بود ، مدتی است که خراب کرده اند ) و الحمدلله آن بنده خدا ، به شغل مناسب و بی سرمایه ای دست یافت و تا آخر عمر ، بی نیاز بود و تمام فرذندانش هم عاقبت به خیر شدند .
خیلی وقت ها ، برای کار خیر ، بدون مقدمات و اطلاعات قبلی عمل میکردند . مثلا در حین جلسه ای در قزوین ، جلسه را خاتمه داده به رفقا دستور خریدن موادی را میدهند .و شخصا ، آنها را ، ترکیب ، کوبیده به شکل خمیر و سمغی در آورده ، اظهار میکنند " این یک ماموریت است . خودم هم ، نمیدانم کی و کجا ، مصرف خواهد شد . بعدا ، باتفاق بعضی رفقا ، راهی جمکران میشوند . در آنجا ، با جوانی که بواسطه مشگل اعتیاد ، از همه جا و همه کس ، بریده و در اصل ، زن و فرزند و همه از او بریده و او به جمکران پناه آورده بود و اگر کسی از او مراقبت و پرستاری نمیکرد ، مرگش حتمی بود ، مواجه شده و برای چندین روز ، با تهیه موادی که با خود آورده بودند ، از او مراقبت وبعد از مداوا و رفع مشگل ، وی را به جامعه بر میگردانند . میگفتند ، وی که خودش هم خسته شده بوده ، راهی مسجد جمکران میشود که در آن مکان خلوت ، یا بمیرد ، یا شفا بگیرد . ( قدیما ، در مسجد جمکران ، رفت و آمد ، محدود به افراد خاصی بود که شناختی از این مکان داشتند و از ارادتمندان امام زمان (عج) بودند و آنهم در هفته ، فقط یک روز ، جمعه ها ، به این مکان مقدس ، میآمدند و پس از به جا آوردن اعمال مخصوص آن مکان را ترک میکردند . و در باقی ایام ، در مسجد ، بسته بود . البته ، مسجد از نظر وسعت ، خیلی کوچک بود . بعد ها که مسجد به مردم طالب ، شناسانده شد و جمعیت زوار ، زیاد شد ، اقدام به گسترش مسجد و محوطه ، برای آن کردند و در حیاط مسجد ، تعدادی حجره ساختند که افراد خاصی مثل عموجان که تمایل داشتند زمان بیشتری در مسجد ، اقامت کنند و یا شب های جمعه ، بطور مستمر به آنجا ، میرفتند ، در آن حجره ها ، مستقر میشدند ، گاهی شاید ، بیشتر از یک روز . ولی عموجان ، گاهی ، روزها ، به تنهایی ، در حجره خود ، به ریاضت مشغول ، و یا با تغذیه روزی یک بادام ، چله نشینی داشتند . شب های جمعه ، رفقا از قزوین و تهران ، به مسجد رفته و جمعه بر میگشتند وضمنا ، آذوقه یک هفته را برایشان ، میبردند . چون آنجا به قول معروف ، جز بیابان برهوت ، چیزی نبود و عاری ازهر گونه امکان رفاهی بود . و روستای جمکران هم که فاصله چند صد متری با مسجد داشت ، دارای مردمی فقیربود ، که حتی از امکانات اولیه زندگی هم بی بهره بودند ) ویا اینکه در زمان ریاضات و عبادات در مسجد ، میگفتند ، دستور به انجام ماموریتی شده ، راهی روستا شده به خانه ای که فردی در آن ، نیاز به خدمتی داشت رفته ، نیاز های مادی و معنوی و گاهی به پرستاری از بیماری در آن خانه میپرداختند . میگفتند ، ماموریت دادند ، این کاررا بکنم . وقتی راهی یک ماموریت ، میشدند ، ازمکان ، مقصد و نوع ماموریت ، اظهار بی اطلاعی میکردند وبدون هدف برنامه ریزی شده ، راهی ، میشدند . و یا ، در بین ایامی که به اعمالی مشغول بودند ، و کسی برای سرکشی به ایشان وبردن مایحتاج ایشان ، به مسجد رفته بود ، به قزوین یا تهران ، منزل شخص بخصوصی رفته ، گره از مشگل وی که در مانده بود ، باز میکردند . بعد ها ، برای مسجد ، نیاز به گسترش بیشتر ، احساس شد که طی چند مرحله ، به صورت فعلی ، این همه گسترش دادند .
تا توانی به جهان ، خدمت محرومان کن به دمی یا درمی یا قدمی یا قلمی
در همین رابطه ، روزی به رفقا ، میگویند ، برویم به یک ماموریت . میروند سر تون حمامی ، شخصی بی خانمان بوده و سالها بوده که در چنین اماکنی به سر میبرده به نام رضا ..... ، فردی که ، لباسی ژنده ، سر و رویی سیاه ناشی از دود تون حمام ، موهای بلند و ژولیده و معتاد و خمار و بی حال و کلا " ، ظاهری وحشتناک داشته به طوری که مردم ، با دیدن وی ، از وحشت ، فرار میکرده اند ، او را صدا کرده ، نخست با تهیه مواد مورد اعتیادش ، سر حالش میآورند . بعد میگویند " داش رضا ... میخواهم دامادت کنم " . او که در مخیله اش هم چنین چیزی ، جا نداشت ، مقاومت میکند و .... بالاخره او را راضی میکنند که با آنها ، به حمام برود . به دلاک میگویند " این داش رضای ما را به خوبی کیسه بکش و تمیز کن " بعد میبرند سلمانی ( به اصطلاح امروزی ، آرایشگاه ) به آرایشگر میگویند " سر این داش رضای ما را دامادی بزن " .... بعد از ترک اعتیاد ، خانمی و شغلی ، ..... خودشان میگفتند " روزی پسر نوجوانی سلام کرد . گفت من پسر آقارضا ... هستم " .
**** شفای مریض سرطانی
دکتر رضاپور ، چشم پزشک متخصص و معروفی بود و برای ویزیت ، چند ماهه نوبت میداد . من با واسطه مرحوم دکتر خزائلی ، نوبت ، میگرفتم . مرحوم والده تماس گرفته کفتند ، همشیره نوجوانم ، دیدش نامناسب شده و ابراز سردرد میکند . لذا از دکتر رضاپور ، نوبت جدید گرفته به والده ، اطلاع دادم . شب ، مشغول کار بودم که مرحوم والده تماس گرفته ماموریت دادند که سر راه منزل ، عینکی که برای همشیره ام ، سفارش داده بود ، رو بگیرم . از آنجائی که هفته قبل ، همین ماموریت رو محول کرده بودند ، متعجب شدم که چگونه ، دکتری با این تخصص ، ظرف یک هفته تغییر 1.5 نمره ای چشم رو غیر عادی ندانسته و تجویز عینک جدید کرده !!! . لذا موضوع رو با مرحوم دکتر خزائلی در میان گذاشتم . آون موقع ، دکتر کاغذچی ، دوره تخصصی جراحی مغز و اعصاب رو میگذراند و درطبقه فوقانی داروخانه دکتر خزائلی ، مطب داشت . به تفاق مرحوم دکتر خزائلی ، به مطب ایشان ، رفتیم و ایشان ، مارا به متخصصین مغز و اعصاب در تهران ، دلالت داد . با واسطه دکتر کولجی ، که در ارتباط با دکتر آقازاده بود ، برای مجرب ترین دکتر متخصص مغز و اعصاب آن موقع ، نوبت گرفتم . تصور میکنم به دکتر طباطبائی ، جراح ومتخصص مغز و اعصاب ، که مطب ایشان در میدان دکتر فاطمی تهران بود ، رجوع کردم .
مدارک پزشکی را که خدمت آقای دکتر ارائه کردم ، نخست ، از وضع مالی ام ، سوال کرد ، گفتم که به تازگی ، حدود 600 هزار تومان ، برای کار تولیدی ، وام گرفته ام . ( ارزش مادی مبلغ آن وام ، در آن زمان ، به اندازه شصت میلیون تومان امروز ، میشود ) خیالش که از مادیات ، راحت شد ، به بیان مشکلات و راه کارهای ممکنه که پر خطر و ریسک پذیر بود ، پرداخت و در ادامه ، اظهار داشت : خطراتی که پیش رو هست ، عبارتند از ، ** ممکن است ، مریض ، بعد از بیهوشی ، دیگر به هوش نیاید . و یا ممکن است اگر به هوش بیاید ، به حال اغما بماند و یا ممکن است اگر به هوش آمد ، حالت جنون و غیر عادی داشته باشد . و یا ممکن است بعضی از اعضای بدنش ، از کار بیافتد . و یا افکار مالی خولیایی و غیره پیدا کند . و ....... **.. گفتم حالا چنانچه آن همه مسائل ، پیش نیاید ، چطور ، خواهد شد ؟ گفت : حد اکثر ، 5 سال زنده خواهد ماند . پرسیدم ، اگر اینطور هست ، پس چرا عمل کنیم ؟ گفت : اگر تا دو سه روز آینده عمل نکنیم ، خواهد مرد . هراسان شده گفتم ، پس اگر اینطور هست ، همین امروز ، بستری و عمل کنید . گفت نه ، اول برو با بزرگترهای فامیل مشورت کن ، بعدا هر مسئله ای پیش آمد ، نگویند دختره رو بردی به کشتن دادی .... دستور بستری را برای فردا مینویسم .
دستور بستری را در بیمارستانی درنزدیکی میدان دکتر فاطمی ، برای روز بعد ، گرفته از مطب بیرون آمده ، نخست با دکتر کولجی ، تماس و تلفنی ، ماوقع را تعریف کردم . ماجرا را که با اضطراب تعریف کردم ، دکتر گفت ، غلط کرد . بیا قزوین ببینیم چه کار میشود کرد .
به قزوین که رسیدم ، مستقیم رفتم منزل عموجان و کل جریان را تعریف کردم . عموجان گفتند : این که همه را منفی بافته . آن قرآن را بیار ببینم . پس از ذکری و ارتباطی ، قرآن را باز کردند . یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ وَجَاهِدُوا فِی سَبِیلِهِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ که آمده بود رو به من نشان دادند و گفتند : راهی که خداوند ، ما رو هدایت میکند ، متوسل شدن به واسطه نزد خداوند است . پا شو همین فردا ، ببر جمکران . گفتم ، آخه دکتر که گفت که اگر عمل نکنیم ، دو سه روزه ، خواهد مرد . گفتند : خود خداوند ، اینطور فرموده ، پس حتما ، مصلحت اینست ...
عموجان ، کلید حجره جمکرانشان را دادند و راهی جمکران شده در جمکران بست نشسته و متوسل به حضرت شدیم ..... . جمعه که شد و مردم عادی آمدند ، مدعی حجره شده و بلوا کردند که اگر حجره برای عموم نیست ، پس چرا به این خانواده داده اید و ..... لذا مسولین مسجد آمده کلید حجره را گرفتند و ما ، بیرون ماندیم .
آن موقع ، مدتی بود که جنگ عراق به موشک باران شهرها ، کشیده شده بود . با این حال ، دستور ساخت یک چادر بزرگ مسافرتی هشت نفره که هم مستحکم بود و هم برپا کردنش مشگل زیادی نداشت رو به همسایه ، داده بردم و در حیاط جمکران برپا کردم . مدت دو هفته در مسجد ، مستقر بودیم و متوسل به امام زمان (عج) . در این فاصله ، در شبهای چهار شنبه و شبها و روزهای جمعه که مردم امام زمانی ، به جمکران میآمدند ، و ماجرای مریض ما را میشنیدند ، درمراسم و غیر مراسم ، با خانواده ما ، همزبان شده ، از حضرت ولی عصر (عج ) تقاضای وساطت به درگاه عبودیت و شفای نوجوان ما را استمداد میکردند .
نهایتا ، پس از حدود دو هفته توسل ، گریه ، زاری و استقاثه ، دیدم ، خانواده ، شادان ، از ساختمان زنانه ، آمدند و خبر گرفتن شفای همشیره رو آوردند . پس از به جا آوردن شکر به درگاه خداوند و با خوشحالی ، چادر را ، جمع و به قزوین ، برگشتیم . بعد از آن ، همشیره ، با ادامه تحصیل ، در دبیرستان و بعد از آن نیز ، با شرکت در کنکور ، در دانشسرای شهدای مکه تهران قبول و موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته حرفه و فن ، به رتبه شاگرد اولی ، نائل و در آموزش و پرورش قزوین ، مشغول به خدمت شد .
*** تفسیر مصافحه بعد از نماز جماعت :
نظرشان این بود که " وقتی دو نفر مصافحه میکنند ، و دست در دست هم میگذارند ، حالت ارتباط ، مبین این مطلب است که هر دو نفر ، به هم ، میگویند * تا این ساعت ، هر ستم از تو به من رسیده بود و هر کدورتی ، به هر حالت ، داشتم ، گذشت کردم * لذا از این پس ، الفت و محبت و مودت ، بین این دو ، بدون هر خدشه ای ، برقرار میشود . " البته ، در ادامه میگفتند ، یک وقت ، درمحفلی ، این مطلب را بیان کردم ، دفعه بعد که نماز جماعت بر گذار شد ، خیلی ها با هم ، مصافحه نکردند . !!! ... "
*** تفسیر بیان میزان وعددی برای صواب ، ادعیه و اذکار :
می فرمودند " درک مفهوم و معنای این سوره از قرآن ، این ذکر و یا فلان دعا که مثلا روایت شده که این عمل ، چه مقدار ثواب دارد ، دلیل عمده اش اینست که این عمل ، چنان بار معنایی و هدایتی دارد که این مقدار ، ثواب برای آن در نظر گرفته شده است "
*** روزی خانواده یکی از رفقا ، شکایت میکنند که آن جناب ، به جهت وضع اعتقادی حاکم بر دانشگاه ها ، مانع ادامه تحصیل دانشگاهی دخترش است . عموجان ، به او ، میگویند " اگر دختر تو بخواهد وضع حمل کند ، و مجبور شود در بیمارستان وضع حمل کند ، تو ترجیح میدهی یک دکتر مرد ، این کار را انجام بدهد یا یک دکتر خانم ؟ " پاسخ میدهد " البته که پزشک خانم . " میگویند " اگر همه مثل تو فکر کنند که پزشک خانمی نخواهد بود تا به او ، مراجعه شود . " به این ترتیب ، او مجاب میشود که اجازه دهد دخترش در رشته مامایی ، تحصیل کند .
*** " جریان خبر شهادت شهید مسعود پرویز بعد از میمک "
شهید مسعود پرویز ، چند سالی بود که در مکتب عموجان ، کسب فیض میکردند ومرید پا رکابی ایشان بودند . اخلاق نیکو ، نداشتن تعلق خاطر به دنیا ، وارستگی ، استواری ، رشادت ، ثبات قدم ، ایمان قوی و پای بندی به اصول مذهبی ، از جمله خصیصه هایی بود که در این مکتب ، کسب کرده بودند .
قبل از انقلاب ، در مغازه ای درپاساژ آریا ، واقع در خیابان طالقانی ، به شغل کتاب فروشی ، اشتغال داشتند . عموجان نیز ، با اضافه کردن مغازه لوازم التحریر فروشی ، رو بروی کتاب فروشی ، با ایشان شریک شدند . با شروع انقلاب ، ایشان جزو عمده جمعیت انقلابی قزوین ، که تحت کمیته انقلاب ، در مسجد شیخ الاسلام واقع در خیابان سپه جمع شده بودند و برنامه ریزی و هدایت افراد و تعیین ماموریت برای اعضاء در آنجا صورت میگرفت ، بودند . در اوائل که هنوز مردم ، مسلح به سلاح گرم نشده بودند ، من ایشان را با سلاح چوب دستی درشتی درحال پست ، سر پل طالقانی (خیابان شاه سابق) میدیدم . بعدها ، سلاح چوب دستی ، مبدل به تفنگ * ژ سه * شد . و خدمت برای حفاظت از انقلاب ، به طورنیمه وقت ( که البته افرادی مثل ایشان ، بیشتروقت خود را وقف کرده بودند ) ادامه پیدا کرد تا این که ارگان مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، تشکیل شد و ایشان هم که از حرکات نامناسب مسئولان کمیته شاکی بودند ، با همان حالت نیمه وقت ، به سپاه پاسداران ، منتقل شده به خدمت بی چشم داشت ، ادامه دادند . بعد از مدتی ، تکلیف شد که ، کسانی که تمایل به همکاری با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را دارند ، می باید بطور تمام وقت ، در خدمت نظام باشند . لذا ایشان ، بدون دریافت وجهی ، مغازه کتاب فروشی را در اختیار عموجان گذاشته ، با جان و دل ، کمر خدمت به انقلاب اسلامی بسته و در این راه ، تحت رهبری امامشان تا پای جان ایستادند .
اواخر 1359 ، به اتفاق اکیپی از نیروهای سپاه ، جهت دفع تجاوزات دشمن بعثی ،عازم منطقه غرب شدند ذیلا ، مصاحبه صوتی آن دلاوران را هنگام عزیمت به میمک میگذارم .
مقارن با عزیمت این عزیزان سپاهی به منطقه غرب ، برادر بزرگ ایشان ، در اهواز ، جمعی لشگر16 زرهی قزوین بودند . معمولا در هفته ، یا چند روز ، کمتر یا بیشتر ، توسط تماس تلفنی یا نامه ای که توسط نیروهایی که به مرخصی می آمدند ، رد و بدل میشد و به این ترتیب ، از احوالات شان ، با خبر میشدیم . اما دو ماهی میشد ، که هیچ گونه تماسی و خبری ازجبهه ها ، نداشتیم . و این موضوع ، باعث نگرانی خانواده شده بود . از آنجا که پسر دائی ام ، حاج محمد حسن مختاری هم با عنوان بسیجی در اهواز بود و از ایشان هم خبری در دسترس نبود ، لذا با دائی جان ، جهت گرفتن خبری از این عزیزان ، راهی اهواز شدیم . وقتی به اهواز رسیدیم ، به مقربسیج ، پایگاهی به نام * امل * که پسر دائی ، در آنجا بود ، رفتیم . اون موقع ، یکی دو روز بود که مرحوم ، سید علی اکبر ابوترابی ، به اتفاق چند نفر ، جهت شناسایی منطقه رفته بودند و بر نگشته بودند و از آنجایی که بزرگترهای پایگاه ، بر این باور بودند که مرحوم سید علی اکبر ابوترابی ، کسی نیست که تن به اسارت بدهد ، لذا ، به تصور این که ، حتما ایشان شهید شده اند ، برای حفظ روحیه بچه ها ، پنهانی ، گریه و هق هق ، میکردند . . . بالاخره ، پسر دائی ، به اتفاق اکیپی که برای تمرین رزمی ، به منطقه رفته بودند ، نزدیک غروب ، در حالی که سر تا پا گلی بودند ، برگشتند . و ما از اینکه از سلامت پسر دائی ، با خبر شدیم ، خوشحال شدیم . روز بعد ، برای دیدار شهید محمد محسن پرویز ، به طرف منطقه حمیدیه که مقر استقرار لشگر 16 زرهی قزوین بود ، راهی شدیم . تمام آن روز را با نگرانی و اضطراب ، در مقر ارتش ، به انتظار ، نشستیم . گذشت زمان اضطراب و نگرانی ما را ، بیشتر میکرد که نکند ، ایشان شهید شده اند و همرزمان شان ، رعایت حال ما را میکنند و پنهان میکنند . پرسنل مستقر در پایگاه هم که متوجه اضطراب و نگرانی ما بودند و به خاطر عدم امکان حضور فرمانده شان که در منطقه ، سخت در گیر بود و امکان آمدن به پشت خط را نداشت ، به طرق مختلف ، با صحبت ، پیرامون حالات و حرکات و امکانات منطقه ، با انواع پذیرائی ، درگیری ذهنمان به مسائل پشت جبهه وپرسش از ما وادار کردن ما به تعریف مسائلی مختلف سعی در آرام نگهداشتن ما میکردند . حتی یکی از نیروها ، با انجام تردستی و کارهای عجیب ، مثل * سوزنی را در لپ خودش ، به داخل دهانش ، فرو کرد و برای نشان دادن واقعیت این کار ، به من اجازه داد ، انگشتم رو به داخل دهانش ببرم و با لمس نصفه سوزن که داخل دهانش بود ، از فرو کردن سوزن در لپش ، که واقعی بود ، مطمئن شوم . میگفت : من بچه سیروس ، هستم و خیلی از این قبیل کارها بلدم . ( سیروس ، منطقه ای از تهران بود که مردمی با مشکلات بخصوص زندگی میکردند و خیلی کارها در زندگی آنها ، مورد سوال ، نبود .....) پرسیدم جطور این کار ممکنه ؟ گفت این ترفندی عجیب نیست . واقعیتی است که مردم ، به آن ، توجه ندارند . به این ترتیب که ، در وسط لپ همه ، جایی ، غضروفی و بدون رگ و عصب ، وجود دارد و اگر لپ رو با دو انگشت سبابه ، از بیرون و شصت از از داخل دهان ، لمس کنی ، پیدا میکنی ، وبا فرو کردن سوزن در آن ، نه احساس درد میکنی ، و نه خون ریزی میکند . ( ولی من که جرعت نکردم ، امتحان کنم ) به این ترتیب ، صبح ، شب شد * و ( البته ، ما نیز ، سعی در پنهان کردن تردید و نگرانی مان میکردیم ، اما ، همه ظواهر و کل وجودمان ، نگرانی را ، فریاد میزد ) نهایتا ، اول شب ، موفق به زیارت ایشان شدیم ، در حالی که خسته ، با لباس گلی و ظاهری جنگی وارد پایگاه ، شدند . همرزمان شان میگفتند ، چهار روز است که چکمه را ، از پایشان در نیاورده اند و نیز نخوابیده اند مگر به حالت ایستاده ، چرتی زده باشند . با زیارت آن دلاور ، گوئی که ما دوباره به دنیا آمدیم . ...یکی دو روز بعد ، راهی قزوین شده ، وقتی به قزوین رسیدیم ، متوجه شدیم ، در شهر و نیز در منزل ما ، غوقایی بر پاست . معلوم شد ، نفراتی از اکیپ اعزامی سپاه به منطقه غرب ، که شهید مسعود پرویز هم جزو آنان بود ، در تپه های میمک ، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته ، با شلیک خمپاره ، همه را شهید کرده اند . چند نفر از آنها ، همان بالای تپه ، نقش زمین میشوند ولی ، شهید مسعود پرویز ، به پائین تپه غلطیده لذا ، به دلیل زیرآتش بودن منطقه ، موفق به پیدا کردن جنازه ایشان ، نمیشوند و از آنجایی که گلوله توپ ، به میان تجمع آنها اصابت کرده ، گمان این میرفت ، که همگی شهید شده اند و به همین دلیل ، برای این شهید ، عکس بدون جنازه ، تشییع میکنند ) و روز جمعه گذشته ، این شهیدان عزیز را ، از مکان ستاد عملیات سپاه ، به محل نماز جمعه ، تشییع ، میکنند تا بعد از نماز جمعه ، به طرف گلزار شهدا ، تشییع کنند که در بین برگذاری نماز جمعه ، خبر زنده بودن شهید مسعود پرویز ، میرسد و در مراسم نماز جمعه اعلان میکنند و به این ترتیب ، حالت حزن و اندوه ناشی از تشییع جنازه * 10 * شهید گرانقدر ، تبدیل به خشنودی از خبر زنده بودن یکی از آن عزیزان ، میشود . ( نظر به اینکه در آن زمان ، تلفن همراه ، وجود نداشت لذا ، ما که در مسفرت بودیم ، از کل ماجرا ، بی خبر بودیم . و وقتی به قزوین رسیدیم ، جمعیتی از نزدیکان ، در منزل ما بودند و ارتباط تلفنی با بیمارستانی در ایلام که شهید مسعود پرویز در آن بستری بود ، بر قرار شده بود که مرحوم عموجان نیز در آن ارتباط ، با یشان صحبت میکنند که بخشی از آن مکالمه ، هرچند ضعیف و نامناسب هست ، در زیر ، میگذارم .
نکته قابل توجه این بود که علی رغم اینکه عوامل سپاه ، خبر شهادت شهید مسعود پرویز رو قطعی میدانستند و فقط به دلیل اینکه محل شهادت آنان ، در تیر رس و زیر آتش دشمن بوده و لذا نتوانسته اند جنازه این شهید رو بیاورند ، مرحوم عموجان ، در مقابل بی تابی و ناراحتی مادرم ، مرتب ، تاکید میکنند ، * جای هیچ ناراحتی نیست و به زودی ، خبر مسرت بخشی خواهد رسید *
در این رابطه ، خاطره دخترعمو ، از زبان پسرعمو ، شنیدنی است :دریافت
*** مباحله با اعضای فرقه داله بهائیت
پیرو ماموریت اخذ شده برای هدایت اقشار جامعه ، با اعضای فرقه ذاله بهائیت ، ( که متاسفانه در قزوین ، پایگاه مستحکمی داشتند و هنوز هم به دلیل مماشات هیئت حاکمه ، و حتما وجود افراد این فرقه در مسندهای بالای دولتی ، به زندگی ننگین خود در قزوین ادامه میدهند و شاید نظیر یهودی ها که در اسرائیل جمع شدند ، اینها هم ، در قزوین تجمع دارند ) نیز ، جلسات مباحسات بر قرار میکنند و آنان از پذیرش استدلا های عموجان ، تفره میروند و به نظر من ، با نیرنگ ، دلائل خودشان رو منطقی ، میدانند ، که به مباهله تن میدهند و در جلسه ای که قرار مباهله گذاشته بودند ، تبیین میکنند که برای اثباط حقانیت خودشان ، هر کدام ، سیم های برق رو به دست بگیرند و عموجان به طرف سیم های برق میروند ، که دیگرات ، مانع این کار میشوند . از نتیجه آن جلسه ، اطلاعی ندارم .
***
فیلمی از مراسم دعا
قصمت اول :
قسمت دوم :
قسمت سوم :
*** تعدادی از دست نوشته ها :
نامه ای برای اخوی زاده :
***
خاطره ای که خودشون از دوره تحصیل در مدرسه سردار قزوین که مدرسه بی همتایی در دوران خودش ، در بین مدارس علمیه کشور وحتی شاید خارج از کشور بوده ودر خیابان تبریز قزوین قرار دارد ، در حجره خودشون ، برای هدفی ، به ریاضاتی مشغول شده بودند ، تعریف میکردند " یک روز ، در اثر ریاضت ، چشمم باز شده بود و خیلی چیزها رو می دیدم . به حالت مکاشفه دیدم از طرف منزل ، دونفر به قصد مدرسه ، عازم شدند . دقت کردم دیدم مادر و خواهرم هستند و قوت و غذایی تدارک دیده ، به دیدن من می آیند . از آنجایی که در زمان آن ریاضت ، صلاح نبود آن ملاقات ، صورت پذیرد ، به هم درسی ام گفتم : برو جلو در مدرسه ، دوتا خانم با چادر مشکی می آیند و با من کار دارند . ظرف غذا را بگیر و بگو نمیتواند به ملاقات شما بیاید ......" .
***
مرحوم درویشیان پور ، روضه خوانی مسن ، درقزوین بود که اغلب در منازل ، در روزه خوانی های ماهانه یا هفتگی منازل ، شرکت میکرد . منزل عموجان نیز ماهی یک روز ، اجرای روضه خوانی داشت . میگفتند روضه امام حسن مجتبی (ع) میخواند ، " ...... تشت را آوردند ، تکه های جگر پاره پاره امام ..... " ناراحت و از حالی که داشتم خارج شدم . کفتم ای ..... " زهر وارد معده میشود چه ربطی به جگر دارد " !!؟؟ اینها برای اینکه اشک مردم رو جاری کنند ، هر پرت و پلایی میگویند و کسی هم در گفتار آنها ، تعمق نمیکند و لذا ، خرافه ، پا میگیرد .
به دلیل موضوعیت مطلبی که قصد بیان آنرا دارم ، بد نیست خاطره ای از دوران کودکی و پدر بزرگ مادریم نقل کنم .
مرحوم کربلاعلی مختاری ، مردی بیسواد ولی مومن ، معتقد ، غیرتی ، کاری و با حافظه ای قوی ، با لباس اجتماعی عبا ، قبا و عرق چینی مشگی در سر، ریشی حدود چند سانت و نرم و صورتی نسبتا کوچک و دلنشین بود . همیشه در جیب های بزرگ قبای خودش ، مقداری نفل و شکلات داشت و در بین بچه های مسیر رفت و آمدش ، به دلیل اینکه هر بچه ای را که میدید ، چند دانه نقل ، هدیه میداد ، به بابا نقلی ، معروف بود و کاهی بچه های مسیر ، زمان آمد و شدش را به انتظار نقل ، میماندند و به محض رویت ایشان ، دورش جمع شده و از گرفتن چند نقل ، مسرور میشدند . در زمان کودکی من ، پدربزرگم ، دو کارخانه نخ تابی یکی در خیابان تهران قدیم و یکی در خیابان مولوی داشت . البته دو همسر هم ، نزدیک هر کارخانه در دو خانه جداگانه داشت . درزمان قدیم که ماشین آلات برقی و مکانیزه برای نخ تابی وجود نداشت ، تعدادی کارخانه نختابی با دستگاه های چوبی و بطور دستی در شهر فعال بودند که صاحبان دیگر کارخانه ها هم ، از شاگردان پدربزرگم بودند که مستقل شده بودند . خیلی خاطرات به یاد ماندنی و زیبا از آن دوران با شکوه ، در ذهن دارم که در جای خود ، گفتنی است . پدر بزرگم ، شبها بعد از دست کشیدن از کار ، به مساجد میرفت و پای منبر علمای خطیب ، کسب فیض میکرد و روز ها ، در حال کار ، آنچه مستفیض شده بود رو برای ما ، بازگو میکرد .
مرحوم کربلائی علی مختاری و مرحوم والده
یکی از مطالبی ایشان که تعریف میکرد ، " وقتی امام زمان ( عج ) ظهور کنند ، به دیوار کعبه تکیه کرده خود را معرفی کرده و ....... در آن موقع ، همه دنیا حضرت رو میبینند و نیز ، صدای حضرت رو میشنوند . " طبیعتا ، در شصت سال پیش که وسائل ارتباطی ، تنها ، تلگراف و حد اکثر تلفن ، بود ، باور مطلب مذکور ، تنها ، بواسطه ایمان محکم آن بزرگواران بوده . ولی امروزه ، میبینیم که هر کسی که یک گوشی تلفن همراه در دست داشته باشد ، همه دنیا ، قادر خواهند بود ، وی را ببینند و نیز ، صدای او را بشنوند .
مطلبی که موجب بخاطر آوردن موضوع فوق الذکر شد ، این بود که ، مرحوم عموجان ، چند مرتبه این مطلب رو متذکر شدند که " قبل از ظهور حضرت ، یک سوم یا دو سوم جمعیت دنیا ، به مرضی مثل سرماخوردگی فوت میکنند . تنها کسانی که ایمان کاملی دارند ، زنده میمانند . ...." البته کل مطلب رو بخاطر نمیآورم چون اون موقع ، دلیلی بر باور و یا رد آن ، بنظر نمیرسید و لذا ، از کنار آن ، بسادگی میگذشتیم . امسال که " ویروس کرونا " عالم گیر شده و با وجود این همه ، پیشرفت علم ، و این همه اولدرم پولدرم های علمای عالم ، از پس یک ویروش ناچیز ، برنمیآیند ، جای تعمق ، برای موضوع مورد بحث وجود دارد .
.
تا بعد .