خاطرات

خاطراتی از گذر عمر

خاطراتی از گذر عمر

خاطرات

بسمه تعالی
قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن
تَشَاء بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَیَ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
به عمرم سعی کرده ام به طمع مقامی ، مالی ، عزتی برای کسی کرنش نکنم و به خاطر مباداها ، پا روی اعتقادم نگذاشته ام . هرچند که بدانم بیان اعتقادم ، عاقبتی ظاهرا نا مناسب خواهد داشت ، اگر صلاح به بیان ببینم ، بیان میکنم و نتیجه آن را تقدیر الهی میدانم . البته صداقت در راس افکار و اعمالم بوده . و صد البته رفتارم خالی از اشکال نبوده . به کرات ، صداقتم ، موجب گرفتار نشدن و یا موجب نجاتم شده . و البته خیلی از مزایا را به خاطر بکار نبردن سیاست در رفتارم ، ازدست داده ام . هیچ وقت از آنچه به خاطر عملکردم از دست داده ام ، پشیمان نشده ام . چون معتقدم ، عملم ، نتیجه تفکرم و تفکرم ، به تناسب عقلم بوده . این به این معنی نیست که رفتارم را اصلاح نکنم بلکه همیشه در پی ارتقاع عقلی و علمی ام هستم . لذا هیچ وقت برای مشکلات پیش آمده ، افسوس نمیخورم و با رسیدن به نعمتی ، شکر گذار خالقم هستم .
به عمرم ، مشمول عنایات بیشماری شده ام که تفسیرش از همین پاراگراف بالا بر میآید نه دور اندیشی خودم و یا موقعیت خانوادگی و یا .....

روزهای زندگی

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ق.ظ

 

 

  در زندگی گاهی پیش میآید که آدم با صحنه ای روبرو میشود که تضاد در آن با انتظارات ذهنی اش و البته گاهی هم تشابه واقعه  با ذهنیاتش ، موجب یادآوری گذشته ها  و مقایسه این دو و افسوس از آنچه که بوده و حالا دور از دسترس است و یا اینکه امروز ، چه راحت ، امکاناتی در دسترس است که در ایام پیشین ، جزو محالات و یا آرزوها بوده .  خود من در گذشته ، بارها در عالم رویا ، برایم امکانات و توانائی هائی فراهم بود که در عالم واقع ، امکان پذیر نبود . مثلا خیلی وقت خودم را سبکبال میدیدم ، بطوری که با هر قدم   ، چند متر و یا چندین متر ، تغییر مکان پیدا میکردم و به راحتی و با سرعت پرواز ، به بالای دیوارها و از این بوم به آن بوم ، به راحتی قدم برداشتن ، پریده و در صورت لزوم و اراده ، به حاات افقی ، بدون داشتن بال ، به پرواز در آمده و طی مسیر میکردم . امروزه ، حرکاتی تقریبا به همین شکل ، در برنامه های تلویزیونی دیدنی ها  پخش میشود که جوانها به راحتی از دیوارها بالا رفته از بومی به بوم دیگر میپرند .

 

 

بسمه تعالی

در این بخش ، آنچه از سالهای گذشته یادم بیاید ، مینویسم .

 

     کارگر زاده ام .  پدرم در کارخانه نساجی و مادرم در خانه ، بعضی کارهای مورد نیاز کارخانه های پدرش را انجام میداد و لذا ، هر دو کار میکردند ، تا به مخارج تحصیل 6 فرزند خود برسند . نظر به اینکه در خانه ما ، آداب معاشرت ، فرهنگ و تحصیل آن ، از جایگاه مهمی برخوردار بود ، قبل از شش سالگی یک روز که سر مادرم گرم  بود ، نمیدانم به چه  ترتیب ، از منزل خارج و به مدرسه شایگان واقع در میدان خلفا ، که دویست  سیصد متر با منزل ما فاصله داشت ، و بواسطه همراهی برادرانم ، در روزهای بخصوص و جشن ، راه آنرا  بلد بودم ، رفتم .

      صحنه را خوب به خاطر دارم . وقتی به مدرسه رسیدم ، زنگ کلاس خورده بود و بجز تعدادی دانش آموز که حتما ورزش داشته اند ، بقیه سر کلاس بودند . دفتر و مداد و مداد  پاک کن در دست ، از  پله های عریض و کم  ارتفاع   حیاط مدرسه ، پائین میرفتم . در حالی که  نمیدانستم  به کدام کلاس باید بروم  که فراش مدرسه به طرف من آمد و پرسید آنجا چه میکنم . پاسخ دادم " کلاس اول هستم و دیر آمده ام " . پرسید کلاس اول الف هستم یا ب . نمیدانستم چه پاسخ دهم . با بررسی دفترم ، متوجه اوضاع شد و مرا به دفتر مدرسه برده تحویل ناظم مدرسه داد . البته ، اون زمان ، شاخص ترین نشانه یک محصل ، پاچه سفیدی بود که بر رمی یقه دانش آموزان ، میدوختند که من نداشتم .

      حیاط مدرسه بزرگ و دربخش شمالی و غربی آن ، ساختمانی دو طبقه داشت  که فقط از طبقات بالا برای کلاس درس استفاده میشد . طبقات پائین که در بعضی کم و در بعضی بیشتر، پائین تر از سطح حیاط بودند ، شامل انبار ، اطاق فراش ( خدمتکار ) ، اطاق توضیع تغذیه رایگان ، که اکثرا شامل شیر ، نان و کره ، نان و و غیره بود ، و .......  از آنجا به بعد را یادم نیست . خدا میداند که بر مادرم چه گذشته بود که آن خدا بیامرز خیلی به بچه هایش علاقه داشت ، بخصوص به من .

       سال بعد رسما محصل کلاس اول و شاگرد اول کلاس بودم . یک دانش آموز به نام مسگرها بود که  برعکس من درس را متوجه نمیشد . معلم ما هم که قد بلند و والیبالسیت ماهری بود بنام آقای روستائی ، هر وقت او را که برعکس من که خیلی ریز اندام بودم ، درشت اندام و گویا دو ساله یا بیشتر بود ، پای تخته میبرد و او طبق معمول در پاسخ به سوالات میماند ، مرا صدا میکرد و من که پاسخ صحیح میدادم ، او را به گوشه کلاس برده صندلی چوبی خودش را روی سر او گذاشته او را وادار میکرد پایه های صندلی را نگه دارد و مرا بلند کرده روی صندلی که روی سر او بود ، مینشاند و تا آخر زنگ باید به همین حال ، جلو در، می ایستاد .

      دو تا کلاس اول داشتیم  و در ورودی آنها ، روبروی هم بود و از شیشه بالای در ، پچه های کلاس "ب" صحنه مذکوررا میدیدند و در زنگ تفریح ، مشاهداتشان را بازگو میکردند .

     ما ، در منزل رادیو داشتیم  آن موقع رادیو ، بدون آنتن ، کارنمیکرد و برای شنیدن صدای امواج رادیوئی ، باید حتما آنتنی که شامل جند متر سیم لخت که برای جدا بودن از بدنه ساختمان ، توسط قطعات چینی به نام " مقره " به دو طرف دیوارهای پشت بام ساختمان ، متصل و یا آنهائی که چنین دیوارهایی نداشتند ، از تکه ای چوب بلند که  بصورت  :

 

 ، بطور ایستاده ، بالای بام ، قرار میگرفت ، نصب و از آن ، سیمی پائین آورده به پشت رادیوهای لامپی آن موقع ، وصل میکردند  که امروزه ، به طریق مشابه برای امواج تلویزیونی  استفاده میکنیم . البته با این همه دنگ و فنگ ، در شهر هائی که فرستنده محلی نداشتند ،  اگثرا صدا ، با سر و صداهای اضافی و ناراحت کننده ای همراه بود و گاهی برای برنامه ای که علاقه داشتیم مثل قصه شب ، باید نزدیک رادیو ، دور هم ، می نشستیم تا سر و ته قصه را که با صدای کم و زیاد به گوش میرسید ، جفت و جور کنیم .

        بعد ها برای قزوین یک مرکز تولید رادیو ایجاد کردند که گوینده آن ، معلمی به نام آقای حسین گلابگیر بود  که با مرحوم  ابوی ، دوست بود . و.... من تصنیف های رادیو را با صدای خوبی هم که داشتم ، زمزمه میکردم . بچه ها این موضوع را به  آقای روستایی  گفتند . آقای روستایی با اینکه به من خیلی محبت میکرد ، در مقابل خجالت من ، به ضرب چوبی که بچه های تنبل را با آن ، تنبیه میکرد ، مرا وادارمیکرد آوازبخوانم .

       کلاس ما بجز در ورودی ، یک در دیگر به کلاس دوم داشت که معمولا بسته بود . یک روز معلم ها ، مدیر و ناظم را گفته بود پشت در کلاس دوم پنهان شده بودند و اسرار کرد که من آواز بخوانم ( میدانست که در حضور آنها خجالت میکشم و نخواهم خواند ) من ترانه   " گل اومد بهار اومد میرم به صحرا عاشق صحراییم بی نصیب و تنها دلبر مه پیکر گردن بلورم عید اومد بهار اومد من از تو دورم ........ "    را خواندم . وقتی ترانه تمام شد ، دو لنگه در، مشرف به کلاس دوم باز شد و همه وارد کلاس شده  برایم کف زدند و خوب من از خجالت سرخ شده بودم .

      کلاس دوم که همچنان ، شاگرد اول شده بودم ، از طرف مدیریت کارخانه آذربایجان که پدرم در آن به شغل پارچه بافی مشغول بود ، تعدادی دفتر و مداد و مداد رنگی جایزه دادند .

      معلم کلاس سوم ، مرحوم کامروا ، به قرآن خیلی اهمیت میداد . قسمتهائی از سوره یسین را از آن موقع هنوز در حافظه دارم . ایشان خیلی سخت گیرو جدی بود وبه این خاطر، تمایل زیادی نداشتم به مدرسه بروم . برای همین ،یک بار ، خودم را به مریضی زدم و دو سه روز غیبت کردم . مادرم  روزهای اول ، خیلی ازم مراقبت کرد ، ولی بالاخره ، متوجه کلک و کراهتم شد . دستم را گرفت و کران کران ، به مدرسه برد و چون زنگ کلاس خورده بود ، مستقیما برد بالا و درکلاس را زد و موضوع غیبت بی دلیلم را به معلم گفت . آقای کامروا ، دست مرا گرفت و مادرم را خاطر جمع و روانه منزل کرد . طبق معمول که همه روزه ، ساعتی برای بررسی تکالیف شب ، که خیلی هم با دقت چک میکرد ، رسید . نوبت به من که رسید ، دید ، من حتی برای روزهای غیبت هم ، برای درسهایی که حدث میزدم خوانده باشیم ، تکالیفم را خیلی خوش خط نوشته بودم " و این تنها مسئله ای بود که بخاطر آن ، بچه ها از مدرسه گریزان بودند " . لذا چهره اش باز شد و با تعجب ، پرسید : مگر این خانم ، مادراگهی تو ( نامادری ) است ؟ من که خیلی مادرم را دوست داشتم ، از این جمله معلم ، با وجود لحن محبت آمیزش ، جبهه گرفته با ناراحتی ، پاسخ دادم ، " نخیر" . بعدا این موضوع را برای مادرم تعریف کردم ، او هم از عکس العمل من خشنود شد .

          روزی آقای کامروا ، غیبت کرد و بعد معلوم شد دیگر نمیخواهد بیاید . چنان غمی بچه ها را دربر گرفت که انگار فرد مهمی از خانواده شان ، به رحمت خدا رفته . مخصوصا ، مبصر کلاس که فردی درشت هیکل و هم ، دو سه ساله بود ، سر به دیوار گذاشته و های های گریه میکرد . برای برگرداندن آقای کامروا ، توماری جمع کرده به مدیر مدرسه ارائه دادند ، ولی افاقه نکرد .

       در سال چهارم ، معلم ها ، خانم شدند . معلم ما ، خانم خطیبی بود . موضوع مورد بحث زنگهای تفریح بچه ها ، زیبا تر و یا خوش تیپ تر بودن معلممان بود . جایزه کلاس چهارم ابتدائی را هم که از طرف کارخانه آذربایجان ، داده بودند ، در خاطر دارم . نفیس تر از سالهای قبل بود .

       به علت کمی اطاق دراین مدرسه ، برادرانم که به کلاس پنجم و ششم راه پیدا کرده بودند ، به دبستان پانزده بهمن رفتند و لذا ازآن به بعد من در آن مدرسه تنها شده بودم .

         بعدا ، من برای کلاس پنجم و ششم ، در مدرسه ای رو به روی بیمارستان بوعلی سینا ، به نام نوبنیاد شماره 4 که تازه آموزش و پرورش اجاره کرده بود ، رفتم . معلم ورزشی به نام آقای مصلائی که جوانی با پای لنگ ولی فوق لعاده کاری و کار بلد بود و همتی ، بچه ها را تشویق کرد ، دوتا زیر زمین پر از ذباله را تخلیه و یکی را اطاق میز تنیس و دیگری را تبدیل به کتابخانه کرد . از بچه ها خواست ، هرکس در منزل کتاب اضافه دارد ، بیاورد و به نام خودش در کتابخانه ثبت کند . من در خاطر دارم که ، لیستی از اسامی بچه ها و نام کتاب هایی که آورده بودند را به دیوار زده بودند . جلو اسم من ، چند جلد به نام  " مردان خدا و نامردان خدا ، نوشته مرتضی مطهری " ، ثبت شده بود . این کتب که یادم هست به صورت مجله بود و بصورت هفتگی ، یا ماهانه منتشر میشد و پدرم که خیلی اهل مطالعه بود ، و از این قبیل ، در منزل داشتیم را ، من هدیه کردم .

      معلم کلاس ششم ما آقای رجبی بود . درشت اندام و با ابحت بود . کرد بود و سبیل درشتی داشت . زمستان نزدیک پنجره های مشرف به حیاط میایستاد ، با بخار دهانش شیشه را کدر میکرد ، بعد سبیلش را به آن میچسباند و به اثر آن دقت میکرد . مبصر کلاس ، نو جوانی دو ساله بنام عباسی . پدر او در سبزه میدان در یک شرکت مسافربری تهران - قزوین ، کار میکرد و در مجاورت این آژانس ، قهوه خانه ای بود که درآن شبها ، نقالی برقرار بود و از اینرو در ساعاتی که معلم نداشتیم ، عباسی با تقلید نقالی ، با قصه های رستم و سهراب ، بچه ها را ساکت میکرد .

     آقای رجبی از چند نفر از بچه ها خواست ، شعری که از پروین اعتصامی " محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت ...... " که در کتاب فارسی ششم بود ، و همچنین ، شعر " گلی خوش بوی در حمام روزی ........." را به صورت نمایشنامه تمرین ، و یک روز کلاسها را تعطیل و ضمن کارهای سرگرم کننده دیگر ، این نمایشنامه را که من هم در آن نقش داشتم ، اجرا کردیم . این اشعار همچنان در خاطرم هست .

        آن سالها خیلی امکانات ، در اختیار همهگان نبود . از جمله دو چرخه و ساعت مچی . یکی از بچه ها بنام برادران ، که پدرش تاجر نخود و لوبیا بود ، بعضی روزها ساعت مچی می بست که آقای رجبی ، گذشت زمان را از او سوال میکرد . و روزهایی که ساعت نداشد ، آقای رجبی میگفت ، تو ساعت را با پدرت شریک هستی ، یکروز تو میبندی ، یک روز پدرت . و امروز نوبت پدرت است .

       چون کلاس ششم امتحان نهائی و بصورت سراسری برقراربود ، نزدیک امتحان ، باید به مدرسه رفته ، در فظای باز ، همه بچه ها با فاصله از هم ، می نشستیم تا مطالعه و برای امتحان آماده شویم . یادم هست من که از حفظیات بی زار بودم ، و کتابهای تاریخ و جغرافی آن موقع که به قطع  A4 و بزرگ بود ، می نشستم و تنها ، عکسهای آنرا مرور میکردم .

      بالاخره وارد دبیرستان پهلوی شدیم . توسط بعضی بچه ها به مجالس دعای ندبه و اخلاق که توسط معلمی دلسوز ، مرحوم ، حاج رضا یزدان پناه ، اداره میشد ، راه پیدا کردیم . جلسه ، روزهای جمعه و هر هفته ، منزل یک دانش آموز ، برقرار میشد وبرنامه های آن ، قرائت قرآن ، دعای ندبه ، و درس اخلاق و نهایتا مختصر پذیرائی بود .

        یک روز یکی ازبچه ها ، بنام باقر رزی ، در دبیرستان به من گفت " مگر آقای یزدان پناه نگفت ، هرکس به اجلاستان توحین کرد ، کوتاه نیایید ؟ "  گفتم چرا . گفت فلانی ( دانش آموزی با قدی بلند که چند نفر را حریف بود ) توحین کرده . راه افتادیم ، و در راه به چند نفر دیگر هم ، همین مطلب را گفت و جمعیتی شدیم و توحین کننده را در گوشه ای از حیاط گیر آوردیم . بیچاره نزدیک بود قالب تهی کند .

        یکی از بچه ها یک روز گفت عزیزی ، با افشار، میگردد و من رفتم به مادرش گفتم . پرسیدم چه اشکالی دارد ؟ پاسخ داد ، افشار منحرف است ، جاقو در جیبش میگذارد . اون موقع ، من متوجه نشدم که داشتن چاقو در جیب دانش آموز ، نشانه چه روحیه ای هست که ، باعث نگرانی آن هم کلاسی ، شده بود . بعد ها افشار معتاد شد و روزی جنازه اش را در جوی آبی در خیابان ، پیدا کردند .

      معلم زبان انگلیسی کلاس اول ، فردی با ذوق بود . دو تا دو تا ، بچه ها را میبرد پای تخته ، تا با هم ، به زبان انگلیسی مکالمه کنیم . نفرات موفق ، من و عزیزی بودیم ، که چون عزیزی خارج از دبیرستان ، کلاس زبان میرفت ، خیلی بهتر از من بود . زبان عربی را آقای زنجانی درس میداد که سئی میکرد ، وارد اخلاقیات بچه ها هم بشود . خیلی درشت هیکل و تند بود . برای همین ، هروقت ، معاون دبیرستان ، غیبت داشت ، او معاونت میکرد . آخرش هم معاون دبیرستان شد .  دبیر ادبیات فارسی ، آقای مولایی خیلی نا لایق بود و بچه ها ، سر به سرش میگذاشتند . درسی به نام طبیعی با مرحوم کسمائی بود . روش تدریس او اینطور بود که ، هر درس را که تدریس میکرد ، باید چند نفر ، در ابتدای جلسه بعد ، بصورت کنفرانس ،آن درسرا ، اجرا کنند . من قلق کارش را فهمیده بودم ، جمله ابتدائی درس را با لهن خودش بیان میکردیم ، فکر میکرد تا آخر بلدیم ، و لذا میگفت برو بنشین و نمره را میدا د . من هم فقط جمله اول را حفظ میکردم . آنهم ، با لهن خودش .

           برادر بزرگم که از همین دبیرستان ، فارغ التحصیل شده و در دانشکده افسری نیروی زمینی تحصیل میکرد . یک روز، با لباس فرم دانشکده افسری ، ( لباس مخصوص مرخصی که آبی خوش رنگ و با تجهیزات رنگارنگ و زیبا و چشم نواز بود ، و از طرف دانشکده  تاکید شده بود که در خارج از دانشکده مجاز نیستند با لباس دیگری ظاهر شوند )، برای تقدیر از اولیای دبیرستان ، وارد محوطه و به دفتردبیرستان رفت . این کار ایشان آنقدر برای رئیس دبیرستان ، مرحوم پورزند ، ارزشمند واقع شده بود که ، زنگ کلاس که خورد ، آمد بیرون ، و برای بچه ها سخنرانی و با افتخار موضوع را مطرح کرد که مثلا ، خروجی این دبیرستان ، چقدر، افتخار آمیز است .

      بعد از سوم دبیرستان که به " سیکل " معروف بود ، باید ، انتخاب رشته کرده از آن به بعد ، درآن رشته ادامه تحصیل میدادیم . روش معمول به این صورت بود که اگر نمرات و معدل خوبی داشتیم ، میتوانستیم ، در رشته ریاضی و نیز بقیه رشته ها ، ادامه تحصیل دهیم . با معدل از حدی پایین تر ، مجاز به انتخاب رشته ریاضی نبودیم و باید در رشته طبیعی و یا پایین تر شرکت کنیم . همینطور اگر برای طبیعی مستعد نبودیم ، رشته ادبیات فارسی ، و در صورتی که حد نصاب معدل ، به ادبی هم نمیرسید ، وارد هنرستان و برای رشته های راه و ساختمان که اون موقع به رشته عمله و بنا معروف بود ، مکانیک ، ذوب فلزات و غیره ، تحصیل ممکن بود . یعنی رشته های تحصیلی فکری ، از درجه بالاتری برخوردار بود و پائین تر از همه ، رشته های عملی قرار داشت .

      من که هر دو برادرم هم در رشته ریاضی  تحصیل میکردند ، با اینکه علاقه مند به رشته های عملی بودم ولی ، در رشته ریاضی قبول شدم . منتهی ، به خاطر هزینه های بالا ، ناچار شدم  روزها ، در کارخانه آذربایجان مشغول به کار و شبها ، در دبیرستان شهیدی ادامه تحصیل دهم . کلاسهای شبانه مختلط بود . ساعت کاری من در کارخانه ، تا 2 بعد از ظهر بود . از اینرو ، من بعد از ظهرها ، سر کلاس روزانه هم ( بهمراه رفقا ) ، شرکت میکردم . چون کلاسهای شبانه دولتی نبود ، باید ماهانه ، شهریه میپرداختیم . چند ماهی که گذشت ، آقای جلیلوند ، معاون ، فرم هائی را آورد که بواسطه آن ، متعهد شویم که به ازای هر سال تحصیل رایگان ، دوسال برای دولت کار کنیم ، از پرداخت شهریه معاف میشویم . گفت حالا تعهد بدهید و استفاده کنید . تا بعدا ، کی مرده ، کی زنده .

        کلاسهای یازده و دوازده را در دبیرستان شبانه محمد قزوینی ادامه دادم . معمولا از عصر وارد دبیرستان ، و داخل استخر آب که در فصل سرد ، خالی بود ، تا شروع کلاس ، فوتبال بازی میکردیم . متوجه شدم ، مدتی است ، محمد رضائی ، برای بازی میآید ولی سر کلاس ، نمیآید . جویا شدم ، گفت درس را نمیفهمد و تصمیم به ترک تحصیل گرفته . پس از نشست هایی ، قول دادم ، کمکش کنم ، قبول کرد در کلاس حاضر و ادامه تحصیل دهد . سال بعد ، در امتحانات نهائی نزدیک هم نشستیم . در درس ترسیمی رقومی ، برگه او را گرفتم و همه سوالات را رسم کردم . برای خودم ، هم رسم کردم ، هم توضیحات لازم را دادم . نمره اون 16 شد ، نمره من 14 .

         بعد از انقلاب او جذب گروهک منافقین ، که در آن موقع مجاهدین خلق و بعلت اختلاط دختر و پسر، و رفتار دوگانه مذهبی و کمونیستی ، که در آن دخترو پسرها راحت بودند و خیلی جوان های با این چنین گرایشی را جذب خود کرده و حسابی هم از آنها کار کشیدند و هم به زیر بغل آنها هندوانه زده ، خیلی مومنین که سد راهشان احساس میکردند را ترور کردند و به خاطر این کار ، این بیچاره ها را تحویل جوخه  اعدام دادند ،  شده بعدها هم گیر افتاده ومتاسفانه ، اعدام شد .

       درسی به نام دینی با آقای فائزی ، که قبل از بازنشستگی ، دبیر ریاضی و چنان سخت گیر بود که به قول معروف ، بچه ها از ترس ، مو میریختند ، حالا چنان مهربان بود و همراه بچه ها و از بچه ها میخواست ، مسائل شرعی که در کلاس ، رویشان نمیشود سوال کنند ، خارج از کلاس ، بطور خصوصی با ایشان ، در میان بگذارند . بچه ها هم با ایشان راحت بودند .

      در کارخانه به عنوان کارگر ساده و مزد ، روزانه 70 ریال ، در قسمت تکمیل کارخانه ، استخدام شدم . کارم ، اتصال اتیکت متراژ و مشخصات پارچه ، روی طاقه های پارچه های خروجی بود . روزها در کارخانه گاهی بیکار میشدیم . من با خودم کتاب میبردم و از فرصت استفاده میکردم . یک روز ، مهندس فنی کارخانه ، برای سرکشی آ مد و مرا که در گوشه ای روی پارچه های ضایعات روی هم ریخته ، مشغول مطالعه بودم دید و کتابم را گرفت و با خود برد . پیغام دادم کتابم را بدهد ،  گفته بود ، اینجا محل کار است نه درس . گفتم من برای درس کار میکنم ، اگر نه کتابم را بدهد تا بروم پی درسم . نهایتا کتاب را داده بود و گفته بود مشخص نشود در ساعات کار، درس میخوانم .

       سال بعد حقوقم به دوازده تومان رسید . حالا هر وقت ، سرپرست قسمت ، مرحوم قافله باشی نبود ، امورات را من عهده دار بودم .

     یکی از همین روزها ، مرحوم لالوها ، سرپرست سالن قدیم پارچه بافی  آمد ، یک تکه از پارچه های ضایعات ، برداشت ببرد تا در سالن تحت سرپرستیش به مصرفی لازم ، برساند . من که متوجه شدم ، جلواو را گرفته گفتم تا از مدیریت  حواله نیاورد ، اجازه بردن ، نمیدهم . ایشان که  که فرد محترم ، مسن و با سابقه ای بود ، بطوری که کسی جرات نمیکرد با ایشان ، چنین برخوردی بکند ، نخست خود را معرفی کرد و اختیاراتش را گوشزد کرد و اینکه همیشه که آقای قافله باشی هست ، به همین منوال عمل میکند .....من همچنان ، به گفته ام پافشاری و ایشان که فکر نمیکرد کسی چنین برخوردی بکند ، پارچه به دست ، راهی شد ، تا اینکه من بدنبال او رفته ، پارچه را از دستش کشیدم آوردم . البته ایشان هم قوی بنیه بود و هم آنقدر اعتبار داشت که بخواهد به زورمتوسل شود ولی مثلا کثر شان دانست موضوع را کش دهد ولی خیلی شاکی شد وبا داد و بیداد ، رفت . بعد ها این موضوع ، تا مدتی ، سر زبانها بود .  

       چون آنجا ، قسمت  خروجی همه پارچه ها بود ، ما هر چه خوشمان میآمد ، یک قواره بر میداشتیم و آقای قافله باشی از مدیریت ، حواله آنرا میگرفت و مبلغ آن را سر برج ، از حقوقمان کسر میکردند .

       شب تعطیلات عید ، بعلت تعطیلی بخش اداری ، پارچه زیبایی که انتخاب کرده بودم حواله نداشت و من دوست داشتم آنرا بدهم به خیاط ، تا در تعطیلات عید ، بپوشم . اون موقع برای محاسبات ، ماشین حساب  به این صورت ، نبود واز" چرتگه " استفاده میکردند . آقای قافله باشی ، دفترها را بهمراه یک چرتگه بزرگ ، میبرد منزل تا در تعطیلات ، حساب های جمع شده شب عید را ، انجام دهد .چون نگهبانان سرپرستان کارخانه را تفتیش نمیکردند ، قرار شد پارچه انتخابی من را بهمراه پارچه های انتخابی خودش ، با دفترها بسته بندی و از کارخانه خارج کند و بعد از تعطیلات ، حواله آنرا بگیرد .

       تا یکی دو ماه بعد از عید ، برای گرفتن حواله پارچه مذکور ، امروز و فردا میکرد . بالاخره با پیگیری شدید من ، حواله پاچه مرا را گرفت و تصفیه کردیم . چند روز بعد ، گفت برو دفترمدیریت ، با تو کاردارند . معلوم شد ، به عنوان نویسنده دفتر فنی کارخانه انتخاب شده ام و یک اطاق ، مجاور اطاق مدیرعامل به من دادند .از این به بعد ، از جمله کارم ، آمار فنی عملکرد دستگاه های پارچه بافی بود . نمیدانم چرا این شغل را به من دادند که نه پارتی داشتم ، نه مورد خاصی . چون مدیراداری کارخانه و مدیر حسابداری ، هرکدام پسری به سن من داشتند و خیلی وقت ها در کارخانه پرسه میزدند و ملتمس چنین مقامی بودند . برای همین ، آن مدیران ، تبریکی بطور کنایه آمیز گفتند . تمام مدت ، منتظر بودند از من خطایی سر بزند تا به مدیر عامل ، " حاج مرتضی ورشوچی " ، ثابت شود که اشتباه کرده .  

      حالا من که از باطن آنها ، با خبر بودم ، برای هیچ کاری با آنها ، مشورت نمیکردم . حتی اگر آنها میخواستند ، ساعتی از کارخانه خارج شوند ، برگه مرخصی نوشته میبردند مدیرعامل ، امضاء میکرد ولی من اگر مدیرعامل نبود ، خودم زیر برگه را امظا میکردم . کاملا مستقل بودم و در عین حال ، برای انجام کارهائی که به من محول میشد ، قادر بودم از تمامی امکانات ، مثل ابزار ، و کارگر که بواسته امور عمرانی ، همیشه تعدادی کارگر ساختمانی مشغول به کار بودند ، استفاده کنم . اوضاع چنان بود که اگر من به تعدادی کارگر احتیاج داشتم ، باید تامین میشد . حتی اگر به تعطیلی موقت کار بنایی می انجامید . کارگرها هم از من راضی بودند و مشتاق بودند با من کار کنند و برایم خوب کار میکردند . چون هم به موقع به آنها ، استراحت میدادم ، هم برا یشان ، امکانات ازقبیل دستکش مخصوص هر کاری تهیه میکردم و ......

     روزی از سالن انبار پنبه که رد میشدم ، سرپرست انبار ، مرحوم شیرخورشیدی که سید و آخوند زاده بود و معمولا ،  تعدادی ازکارگران جوان را دور خود جمع و برای آنها موعظه میکرد ، مرا هم صدا کرد که بیا این موضوع را از صحرای کربلا بگویم ، خیلی جالب است . من در حالی که به ساعتم اشاره میکردم ، به حرکتم ادامه دادم و گفتم " در ساعت کار ؟ " و متاسفانه ایشان گفت "  بیا گور پدر ارباب ......  " . همین آقا یک روز به من برخورد و معترض بود به تعیین زمان لازم برای تفکیک یک انبارنخ و پارچه خارجی که مدیر عامل ، از یک کارخانه در خارج از کشور، بصورت مزایده خریده بود ، و همه چیز درهم و روی هم بود ، ومن دو هفته ، درنظر گرفته بودم ، در حالی که ایشان نظر به دو ماه داده بود . من پاسخ دادم ، تازه دو هفته هم زیاد است ، حاج مرتضی پرسید ، چقدر وقت لازم داری ؟  گفتم یک هفته ، خودش گفت ، دو هفته و این تعداد کارگر در اختیار تو که تعداد کارگر درخواستی من هم کمتر بود .         تا بعد ، اگر عمری بود انشاا.....  

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سالروز میلاد پیامبر رحمت و هفته وحدت ، بر جمیع مسلمین جهان مبارک باد .

             به این مناسبت و به خاطر وقایع و حرفهای روز ، مثل جریانات انحرافی و عملیات موفقیت آمیز انحراف جریان بیداری اسلامی به جریان تکفیری ها توسط استکبار ، که الحق خوب هم مدیریت میکنند ، یاد خاطره ای ازتابستان سال 57 در جزیره قشم افتادم .

          دانشجوی الکترونیک انستیتو تکنولوژی معدن کرمان بودم . گفتند چون شاگرد اول هستم ، برای  تابستان ، در اردوی  دانشجوئی رامسر میتوانم شرکت  کنم . اما من که  آدم  ماجراجوئی بودم ،  قشم را انتخاب کردم . برایم مهم نبود که چرا کسی خوشش نمی آمد که در گرمای 40 درجه تابستان ، به قشم برود . آوازه قشم و جزیره بودن آن ، برایم ، جذابیت خاصی داشت و حس ماجرا جویانه ، موجب این انتخاب شد .

        دراردوی قشم ، یک  دانشجوی دیگرکه دانشجوی رشته برق ازانستیتو تبریزبنام " محمد خلیل حسن زاده اصل تبریزی " بود که بچه خوی بود و بقیه ، دانش آموزان  دبیرستانی و ازشهر های مختلف بندر عباس بودند . مسئول اردوگاه ، آقای بنائی ، فرماندار بندرعباس بود و معاون ، آقای  صابری ، مدیر دبیرستان و از اهالی قشم بود . اهالی قشم ، هم شیعه هستند وهم اهل تسنن . ولی حوزه علمیه ای برای اهل تسنن داشتند که یک روز که  بچه ها را برای بازدید ، به آنجا بردند ، در حیاط  حوزه ، توجهم به میزی  چوبی که  وسط  آن منبت  کاری طرح  شطرنج  داشت ، جلب شد وچون در فتاوای علمای شیعه درآن زمان ، حرمت شطرنج مطرح بود  لذا ، برایم سئوال شد . مسئولین ، در پاسخ  گفتند "  اولا ، این یک میز است و وجود طرح شطرنج  در آن ، دلیل این نیست که طلبه ها آنجا شطرنج بازی میکنند ، ثانیا ، فقهای اهل تسنن ، شطرنج را حرام نمیدانند " . یادم هست که از بچه ها پذیرائی گرمی هم کردند .

   یک شب که فکر میکنم ، بعثت حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله بود ، مجلس جشنی در مسجد برقرار بود و ما را هم دعوت کردند  و با اینکه اهالی میگفتند  " پیغمبر که مال همه ماست " ،  ولی من کراهت داشتم و شرکت نکردم .

        من فکر میکردم در اردو، در محور رشته تحصیلی ، فعالیت خواهیم کرد ولی اوقات ما به فعالیت های مختلف ، از جمله فعالیت های عمرانی مثل درخت کاری در خیابان ها و بنائی وتکمیل ساختمان های نیمه کاره و جوشکاری و ساخت در و پنجره و تدریس دروس تجدیدی دانش آموزان ، سرشماری های مختلف واز این قبیل کارها میگذشت که من تدریس را قبول کرده بودم . یادم هست ، یک روز، در زنگ تفریح که در دفترمدرسه نشسته و از هردری صحبت میکردیم  من رو به یکی از بچه های اردو، که  خودش دانش آموز دبیرستان و از اهالی قشم بود ، گفتم "  خوب شما چرا سنی ( اهل تسنن ) مانده اید ؟  "  او با اینکه از من کوچکتر و کم سواد تر بود ، در پاسخ گفت  "  تو چرا  شیعه هستی ؟ مگر تو تحقیقا  شیعه شده ای ؟  پدر تو شیعه  بوده و تو شیعه شدی و پدر ما سنی بوده ما هم سنی شده ایم  نه تو تحقیق کرده ای نه ما  "  و این پاسخ  برا ی سئوال نسنجیده ام مرا متوجه ضعف فکری ام کرد .

     البته با وجود اینکه عموی من که عالم علوم دینی و روشنفکر بود ، و نسبت به افکار تفرقه انگیز بین شیعه و سنی ، بینش خوبی داشت و هدایتمان میکرد ، با این حال ، جو عمومی حاکم بر جامعه ، درافکار ما هم بی تاثیر ، نبود .

          بعدا که ماه مبارک رمضان شده بود ، روزه گرفتن ما در آن گرما ، به یاد ماندنی بود . اهالی جنوب ، به همراه سحری ، یکی دو ملاقه خرمای زرد کوچک  و مخصوصی که بود بر میداشتند ولی من فکر میکردم خرما ، ایجاد تشنگی میکند اما معلوم شد برعکس ، ضمن تامین انرژی در طول روز، البته به همراه لیمو ترش تازه ، رفع عطش هم میکند .

         من پیشنهاد انتشار نشریه ای کردم که از طرف آقای بنائی مورد استقبال قرار گرفت و یادم هست سه یا چهار شماره منتشر کردیم . طرح و تحقیق ، تحریر، نقاشی واجرا توسط من و با همکاری آقای حسن زاده وآفای  جلال... که یکی از راهنماها بود ، انجام می شد و چون در قشم ، دستگاه  تکسیر نبود ، آفای بنائی برگه های استنسیل را ، میبرد بندر عباس و با دستگاه فرمانداری ، تکسیر میکرد . آون موقع  فتوکپی نبود . فتو استنسیل بود که باید مطالب را در برکه های  مخصوص تایپ ویا با قلم مخصوص وبا زحمت ، مینوشتیم و برگه زیرین نوشته ها که به صورت نگاتیو بود ، را در دستگاه فتواستنسیل قرار می دادیم که در برگه های سفید ، منعکس میشد .  هنوز یک دو شماره آنرا باید داشته باشم .  ده پانزده روز مانده به اتمام زمان اردو ، بخاطرمراسم عروسی برادر بزرگم ، مرخصی گرفتم و بعد از مراسم عروسی که برگشتم ، اردو تعطیل شده بود و من چند روزی به تنهائی ، ماندم و شماره آخر نشریه را انجام دادم . حالا در بندرعباس کسی زیراکس آورده بود که نشریه آخر، با زیراکس تکسیر شد . در تکسیر با دستگاه زیراکس ، بجز کیفیت ، قادر بودیم ، عکس هم داشته باشیم که در فتواستنسیل ، عکس را باید با دست میکشیدیم .

               یادم هست درآن سالهای حدود 54 ، که من وپدرم در کارخانه آذربایجان کار میکردیم ، روزی عمویم که طبق معمول ، با رفقا با یک ماشین بنز، عازم مسجد جمکران بودند ، برای ملاقات با پدرم ومن به کارخانه آمده بودند ، بعدا که خداحافظی کرده و رفتند ، سر نگهبان کارخانه ، آقای نیلی ، سئوال کرد مگر عموی تو عالم دینی نیست ؟ ( عموی من بعد ازتحصیل علوم دینی وبرگشتن از نجف ، عبا و عمامه را کنار گذاشت . گویا در حرم حضرت علی (ع) در حالت مکاشفه ، به ایشان میگویند " نمیخواهد اینجا بمانی تا به فقاهت برسی . برگرد ایران و برای کسانی کار کن ، که نه آنها دنبال علما میروند ، نه علما به آنها رغبت نشان میدهند . سئوال کرده بود ، گفته بودند ، بروبا دانشجوها و نیز لات ها و دزد ها کار کن . ....وعمر خودش را ، در همین راستا سپری کرد و توانست ، بسیاری دزد ، غداره بند ، زورگیر ، گردنه گیر سازنده آلات موسیقی ، کمونیست و ....  را به راه راست هدایت کند ، تا جائی که بعضی را به تجار معتمد بازار ، خادم مجالس امام حسین  ، مداح اهل بیت و اساتید دانشگاه و مومنین اجتماع ، بدل کرد و حالا خود در بستر بیماری و سائل دعای مقربین باریتعالی میباشد . خداوند همه ما را شفا عنایت فرماید .)  گفتم چرا .   گفت  پس چرا پشت شیشه عقب ماشین ،  کتاب مثنوی بود و در مقابل تعجب من ، اضافه کرد ، آخه شیخ ها می گویند باید کتاب مثنوی را با انبر بگیری و بیندازی داخل مستراح . .. گفتم عموی من چنین عقیده ای ندارد . ایشان عارف است .  

      در این رابطه خدا امام خمینی را رحمت کند . ولی هنوز کج اندیش هائی در جامعه ما هستند که یا بد آموزی شده اند ، یا از طریق تفرقه اندازان ، نان میخورند . تا بعد .

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۷
منصور پرویز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی