روزهای زندگی
در زندگی گاهی پیش میآید که آدم با صحنه ای روبرو میشود که تضاد در آن با انتظارات ذهنی اش و البته گاهی هم تشابه واقعه با ذهنیاتش ، موجب یادآوری گذشته ها و مقایسه این دو و افسوس از آنچه که بوده و حالا دور از دسترس است و یا اینکه امروز ، چه راحت ، امکاناتی در دسترس است که در ایام پیشین ، جزو محالات و یا آرزوها بوده . خود من در گذشته ، بارها در عالم رویا ، برایم امکانات و توانائی هائی فراهم بود که در عالم واقع ، امکان پذیر نبود . مثلا خیلی وقت خودم را سبکبال میدیدم ، بطوری که با هر قدم ، چند متر و یا چندین متر ، تغییر مکان پیدا میکردم و به راحتی و با سرعت پرواز ، به بالای دیوارها و از این بوم به آن بوم ، به راحتی قدم برداشتن ، پریده و در صورت لزوم و اراده ، به حاات افقی ، بدون داشتن بال ، به پرواز در آمده و طی مسیر میکردم . امروزه ، حرکاتی تقریبا به همین شکل ، در برنامه های تلویزیونی دیدنی ها پخش میشود که جوانها به راحتی از دیوارها بالا رفته از بومی به بوم دیگر میپرند .
بسمه تعالی
در این بخش ، آنچه از سالهای گذشته یادم بیاید ، مینویسم .
کارگر زاده ام . پدرم در کارخانه نساجی و مادرم در خانه ، بعضی کارهای مورد نیاز کارخانه های پدرش را انجام میداد و لذا ، هر دو کار میکردند ، تا به مخارج تحصیل 6 فرزند خود برسند . نظر به اینکه در خانه ما ، آداب معاشرت ، فرهنگ و تحصیل آن ، از جایگاه مهمی برخوردار بود ، قبل از شش سالگی یک روز که سر مادرم گرم بود ، نمیدانم به چه ترتیب ، از منزل خارج و به مدرسه شایگان واقع در میدان خلفا ، که دویست سیصد متر با منزل ما فاصله داشت ، و بواسطه همراهی برادرانم ، در روزهای بخصوص و جشن ، راه آنرا بلد بودم ، رفتم .
صحنه را خوب به خاطر دارم . وقتی به مدرسه رسیدم ، زنگ کلاس خورده بود و بجز تعدادی دانش آموز که حتما ورزش داشته اند ، بقیه سر کلاس بودند . دفتر و مداد و مداد پاک کن در دست ، از پله های عریض و کم ارتفاع حیاط مدرسه ، پائین میرفتم . در حالی که نمیدانستم به کدام کلاس باید بروم که فراش مدرسه به طرف من آمد و پرسید آنجا چه میکنم . پاسخ دادم " کلاس اول هستم و دیر آمده ام " . پرسید کلاس اول الف هستم یا ب . نمیدانستم چه پاسخ دهم . با بررسی دفترم ، متوجه اوضاع شد و مرا به دفتر مدرسه برده تحویل ناظم مدرسه داد . البته ، اون زمان ، شاخص ترین نشانه یک محصل ، پاچه سفیدی بود که بر رمی یقه دانش آموزان ، میدوختند که من نداشتم .
حیاط مدرسه بزرگ و دربخش شمالی و غربی آن ، ساختمانی دو طبقه داشت که فقط از طبقات بالا برای کلاس درس استفاده میشد . طبقات پائین که در بعضی کم و در بعضی بیشتر، پائین تر از سطح حیاط بودند ، شامل انبار ، اطاق فراش ( خدمتکار ) ، اطاق توضیع تغذیه رایگان ، که اکثرا شامل شیر ، نان و کره ، نان و و غیره بود ، و ....... از آنجا به بعد را یادم نیست . خدا میداند که بر مادرم چه گذشته بود که آن خدا بیامرز خیلی به بچه هایش علاقه داشت ، بخصوص به من .
سال بعد رسما محصل کلاس اول و شاگرد اول کلاس بودم . یک دانش آموز به نام مسگرها بود که برعکس من درس را متوجه نمیشد . معلم ما هم که قد بلند و والیبالسیت ماهری بود بنام آقای روستائی ، هر وقت او را که برعکس من که خیلی ریز اندام بودم ، درشت اندام و گویا دو ساله یا بیشتر بود ، پای تخته میبرد و او طبق معمول در پاسخ به سوالات میماند ، مرا صدا میکرد و من که پاسخ صحیح میدادم ، او را به گوشه کلاس برده صندلی چوبی خودش را روی سر او گذاشته او را وادار میکرد پایه های صندلی را نگه دارد و مرا بلند کرده روی صندلی که روی سر او بود ، مینشاند و تا آخر زنگ باید به همین حال ، جلو در، می ایستاد .
دو تا کلاس اول داشتیم و در ورودی آنها ، روبروی هم بود و از شیشه بالای در ، پچه های کلاس "ب" صحنه مذکوررا میدیدند و در زنگ تفریح ، مشاهداتشان را بازگو میکردند .
ما ، در منزل رادیو داشتیم آن موقع رادیو ، بدون آنتن ، کارنمیکرد و برای شنیدن صدای امواج رادیوئی ، باید حتما آنتنی که شامل جند متر سیم لخت که برای جدا بودن از بدنه ساختمان ، توسط قطعات چینی به نام " مقره " به دو طرف دیوارهای پشت بام ساختمان ، متصل و یا آنهائی که چنین دیوارهایی نداشتند ، از تکه ای چوب بلند که بصورت :
، بطور ایستاده ، بالای بام ، قرار میگرفت ، نصب و از آن ، سیمی پائین آورده به پشت رادیوهای لامپی آن موقع ، وصل میکردند که امروزه ، به طریق مشابه برای امواج تلویزیونی استفاده میکنیم . البته با این همه دنگ و فنگ ، در شهر هائی که فرستنده محلی نداشتند ، اگثرا صدا ، با سر و صداهای اضافی و ناراحت کننده ای همراه بود و گاهی برای برنامه ای که علاقه داشتیم مثل قصه شب ، باید نزدیک رادیو ، دور هم ، می نشستیم تا سر و ته قصه را که با صدای کم و زیاد به گوش میرسید ، جفت و جور کنیم .
بعد ها برای قزوین یک مرکز تولید رادیو ایجاد کردند که گوینده آن ، معلمی به نام آقای حسین گلابگیر بود که با مرحوم ابوی ، دوست بود . و.... من تصنیف های رادیو را با صدای خوبی هم که داشتم ، زمزمه میکردم . بچه ها این موضوع را به آقای روستایی گفتند . آقای روستایی با اینکه به من خیلی محبت میکرد ، در مقابل خجالت من ، به ضرب چوبی که بچه های تنبل را با آن ، تنبیه میکرد ، مرا وادارمیکرد آوازبخوانم .
کلاس ما بجز در ورودی ، یک در دیگر به کلاس دوم داشت که معمولا بسته بود . یک روز معلم ها ، مدیر و ناظم را گفته بود پشت در کلاس دوم پنهان شده بودند و اسرار کرد که من آواز بخوانم ( میدانست که در حضور آنها خجالت میکشم و نخواهم خواند ) من ترانه " گل اومد بهار اومد میرم به صحرا عاشق صحراییم بی نصیب و تنها دلبر مه پیکر گردن بلورم عید اومد بهار اومد من از تو دورم ........ " را خواندم . وقتی ترانه تمام شد ، دو لنگه در، مشرف به کلاس دوم باز شد و همه وارد کلاس شده برایم کف زدند و خوب من از خجالت سرخ شده بودم .
کلاس دوم که همچنان ، شاگرد اول شده بودم ، از طرف مدیریت کارخانه آذربایجان که پدرم در آن به شغل پارچه بافی مشغول بود ، تعدادی دفتر و مداد و مداد رنگی جایزه دادند .
معلم کلاس سوم ، مرحوم کامروا ، به قرآن خیلی اهمیت میداد . قسمتهائی از سوره یسین را از آن موقع هنوز در حافظه دارم . ایشان خیلی سخت گیرو جدی بود وبه این خاطر، تمایل زیادی نداشتم به مدرسه بروم . برای همین ،یک بار ، خودم را به مریضی زدم و دو سه روز غیبت کردم . مادرم روزهای اول ، خیلی ازم مراقبت کرد ، ولی بالاخره ، متوجه کلک و کراهتم شد . دستم را گرفت و کران کران ، به مدرسه برد و چون زنگ کلاس خورده بود ، مستقیما برد بالا و درکلاس را زد و موضوع غیبت بی دلیلم را به معلم گفت . آقای کامروا ، دست مرا گرفت و مادرم را خاطر جمع و روانه منزل کرد . طبق معمول که همه روزه ، ساعتی برای بررسی تکالیف شب ، که خیلی هم با دقت چک میکرد ، رسید . نوبت به من که رسید ، دید ، من حتی برای روزهای غیبت هم ، برای درسهایی که حدث میزدم خوانده باشیم ، تکالیفم را خیلی خوش خط نوشته بودم " و این تنها مسئله ای بود که بخاطر آن ، بچه ها از مدرسه گریزان بودند " . لذا چهره اش باز شد و با تعجب ، پرسید : مگر این خانم ، مادراگهی تو ( نامادری ) است ؟ من که خیلی مادرم را دوست داشتم ، از این جمله معلم ، با وجود لحن محبت آمیزش ، جبهه گرفته با ناراحتی ، پاسخ دادم ، " نخیر" . بعدا این موضوع را برای مادرم تعریف کردم ، او هم از عکس العمل من خشنود شد .
روزی آقای کامروا ، غیبت کرد و بعد معلوم شد دیگر نمیخواهد بیاید . چنان غمی بچه ها را دربر گرفت که انگار فرد مهمی از خانواده شان ، به رحمت خدا رفته . مخصوصا ، مبصر کلاس که فردی درشت هیکل و هم ، دو سه ساله بود ، سر به دیوار گذاشته و های های گریه میکرد . برای برگرداندن آقای کامروا ، توماری جمع کرده به مدیر مدرسه ارائه دادند ، ولی افاقه نکرد .
در سال چهارم ، معلم ها ، خانم شدند . معلم ما ، خانم خطیبی بود . موضوع مورد بحث زنگهای تفریح بچه ها ، زیبا تر و یا خوش تیپ تر بودن معلممان بود . جایزه کلاس چهارم ابتدائی را هم که از طرف کارخانه آذربایجان ، داده بودند ، در خاطر دارم . نفیس تر از سالهای قبل بود .
به علت کمی اطاق دراین مدرسه ، برادرانم که به کلاس پنجم و ششم راه پیدا کرده بودند ، به دبستان پانزده بهمن رفتند و لذا ازآن به بعد من در آن مدرسه تنها شده بودم .
بعدا ، من برای کلاس پنجم و ششم ، در مدرسه ای رو به روی بیمارستان بوعلی سینا ، به نام نوبنیاد شماره 4 که تازه آموزش و پرورش اجاره کرده بود ، رفتم . معلم ورزشی به نام آقای مصلائی که جوانی با پای لنگ ولی فوق لعاده کاری و کار بلد بود و همتی ، بچه ها را تشویق کرد ، دوتا زیر زمین پر از ذباله را تخلیه و یکی را اطاق میز تنیس و دیگری را تبدیل به کتابخانه کرد . از بچه ها خواست ، هرکس در منزل کتاب اضافه دارد ، بیاورد و به نام خودش در کتابخانه ثبت کند . من در خاطر دارم که ، لیستی از اسامی بچه ها و نام کتاب هایی که آورده بودند را به دیوار زده بودند . جلو اسم من ، چند جلد به نام " مردان خدا و نامردان خدا ، نوشته مرتضی مطهری " ، ثبت شده بود . این کتب که یادم هست به صورت مجله بود و بصورت هفتگی ، یا ماهانه منتشر میشد و پدرم که خیلی اهل مطالعه بود ، و از این قبیل ، در منزل داشتیم را ، من هدیه کردم .
معلم کلاس ششم ما آقای رجبی بود . درشت اندام و با ابحت بود . کرد بود و سبیل درشتی داشت . زمستان نزدیک پنجره های مشرف به حیاط میایستاد ، با بخار دهانش شیشه را کدر میکرد ، بعد سبیلش را به آن میچسباند و به اثر آن دقت میکرد . مبصر کلاس ، نو جوانی دو ساله بنام عباسی . پدر او در سبزه میدان در یک شرکت مسافربری تهران - قزوین ، کار میکرد و در مجاورت این آژانس ، قهوه خانه ای بود که درآن شبها ، نقالی برقرار بود و از اینرو در ساعاتی که معلم نداشتیم ، عباسی با تقلید نقالی ، با قصه های رستم و سهراب ، بچه ها را ساکت میکرد .
آقای رجبی از چند نفر از بچه ها خواست ، شعری که از پروین اعتصامی " محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت ...... " که در کتاب فارسی ششم بود ، و همچنین ، شعر " گلی خوش بوی در حمام روزی ........." را به صورت نمایشنامه تمرین ، و یک روز کلاسها را تعطیل و ضمن کارهای سرگرم کننده دیگر ، این نمایشنامه را که من هم در آن نقش داشتم ، اجرا کردیم . این اشعار همچنان در خاطرم هست .
آن سالها خیلی امکانات ، در اختیار همهگان نبود . از جمله دو چرخه و ساعت مچی . یکی از بچه ها بنام برادران ، که پدرش تاجر نخود و لوبیا بود ، بعضی روزها ساعت مچی می بست که آقای رجبی ، گذشت زمان را از او سوال میکرد . و روزهایی که ساعت نداشد ، آقای رجبی میگفت ، تو ساعت را با پدرت شریک هستی ، یکروز تو میبندی ، یک روز پدرت . و امروز نوبت پدرت است .
چون کلاس ششم امتحان نهائی و بصورت سراسری برقراربود ، نزدیک امتحان ، باید به مدرسه رفته ، در فظای باز ، همه بچه ها با فاصله از هم ، می نشستیم تا مطالعه و برای امتحان آماده شویم . یادم هست من که از حفظیات بی زار بودم ، و کتابهای تاریخ و جغرافی آن موقع که به قطع A4 و بزرگ بود ، می نشستم و تنها ، عکسهای آنرا مرور میکردم .
بالاخره وارد دبیرستان پهلوی شدیم . توسط بعضی بچه ها به مجالس دعای ندبه و اخلاق که توسط معلمی دلسوز ، مرحوم ، حاج رضا یزدان پناه ، اداره میشد ، راه پیدا کردیم . جلسه ، روزهای جمعه و هر هفته ، منزل یک دانش آموز ، برقرار میشد وبرنامه های آن ، قرائت قرآن ، دعای ندبه ، و درس اخلاق و نهایتا مختصر پذیرائی بود .
یک روز یکی ازبچه ها ، بنام باقر رزی ، در دبیرستان به من گفت " مگر آقای یزدان پناه نگفت ، هرکس به اجلاستان توحین کرد ، کوتاه نیایید ؟ " گفتم چرا . گفت فلانی ( دانش آموزی با قدی بلند که چند نفر را حریف بود ) توحین کرده . راه افتادیم ، و در راه به چند نفر دیگر هم ، همین مطلب را گفت و جمعیتی شدیم و توحین کننده را در گوشه ای از حیاط گیر آوردیم . بیچاره نزدیک بود قالب تهی کند .
یکی از بچه ها یک روز گفت عزیزی ، با افشار، میگردد و من رفتم به مادرش گفتم . پرسیدم چه اشکالی دارد ؟ پاسخ داد ، افشار منحرف است ، جاقو در جیبش میگذارد . اون موقع ، من متوجه نشدم که داشتن چاقو در جیب دانش آموز ، نشانه چه روحیه ای هست که ، باعث نگرانی آن هم کلاسی ، شده بود . بعد ها افشار معتاد شد و روزی جنازه اش را در جوی آبی در خیابان ، پیدا کردند .
معلم زبان انگلیسی کلاس اول ، فردی با ذوق بود . دو تا دو تا ، بچه ها را میبرد پای تخته ، تا با هم ، به زبان انگلیسی مکالمه کنیم . نفرات موفق ، من و عزیزی بودیم ، که چون عزیزی خارج از دبیرستان ، کلاس زبان میرفت ، خیلی بهتر از من بود . زبان عربی را آقای زنجانی درس میداد که سئی میکرد ، وارد اخلاقیات بچه ها هم بشود . خیلی درشت هیکل و تند بود . برای همین ، هروقت ، معاون دبیرستان ، غیبت داشت ، او معاونت میکرد . آخرش هم معاون دبیرستان شد . دبیر ادبیات فارسی ، آقای مولایی خیلی نا لایق بود و بچه ها ، سر به سرش میگذاشتند . درسی به نام طبیعی با مرحوم کسمائی بود . روش تدریس او اینطور بود که ، هر درس را که تدریس میکرد ، باید چند نفر ، در ابتدای جلسه بعد ، بصورت کنفرانس ،آن درسرا ، اجرا کنند . من قلق کارش را فهمیده بودم ، جمله ابتدائی درس را با لهن خودش بیان میکردیم ، فکر میکرد تا آخر بلدیم ، و لذا میگفت برو بنشین و نمره را میدا د . من هم فقط جمله اول را حفظ میکردم . آنهم ، با لهن خودش .
برادر بزرگم که از همین دبیرستان ، فارغ التحصیل شده و در دانشکده افسری نیروی زمینی تحصیل میکرد . یک روز، با لباس فرم دانشکده افسری ، ( لباس مخصوص مرخصی که آبی خوش رنگ و با تجهیزات رنگارنگ و زیبا و چشم نواز بود ، و از طرف دانشکده تاکید شده بود که در خارج از دانشکده مجاز نیستند با لباس دیگری ظاهر شوند )، برای تقدیر از اولیای دبیرستان ، وارد محوطه و به دفتردبیرستان رفت . این کار ایشان آنقدر برای رئیس دبیرستان ، مرحوم پورزند ، ارزشمند واقع شده بود که ، زنگ کلاس که خورد ، آمد بیرون ، و برای بچه ها سخنرانی و با افتخار موضوع را مطرح کرد که مثلا ، خروجی این دبیرستان ، چقدر، افتخار آمیز است .
بعد از سوم دبیرستان که به " سیکل " معروف بود ، باید ، انتخاب رشته کرده از آن به بعد ، درآن رشته ادامه تحصیل میدادیم . روش معمول به این صورت بود که اگر نمرات و معدل خوبی داشتیم ، میتوانستیم ، در رشته ریاضی و نیز بقیه رشته ها ، ادامه تحصیل دهیم . با معدل از حدی پایین تر ، مجاز به انتخاب رشته ریاضی نبودیم و باید در رشته طبیعی و یا پایین تر شرکت کنیم . همینطور اگر برای طبیعی مستعد نبودیم ، رشته ادبیات فارسی ، و در صورتی که حد نصاب معدل ، به ادبی هم نمیرسید ، وارد هنرستان و برای رشته های راه و ساختمان که اون موقع به رشته عمله و بنا معروف بود ، مکانیک ، ذوب فلزات و غیره ، تحصیل ممکن بود . یعنی رشته های تحصیلی فکری ، از درجه بالاتری برخوردار بود و پائین تر از همه ، رشته های عملی قرار داشت .
من که هر دو برادرم هم در رشته ریاضی تحصیل میکردند ، با اینکه علاقه مند به رشته های عملی بودم ولی ، در رشته ریاضی قبول شدم . منتهی ، به خاطر هزینه های بالا ، ناچار شدم روزها ، در کارخانه آذربایجان مشغول به کار و شبها ، در دبیرستان شهیدی ادامه تحصیل دهم . کلاسهای شبانه مختلط بود . ساعت کاری من در کارخانه ، تا 2 بعد از ظهر بود . از اینرو ، من بعد از ظهرها ، سر کلاس روزانه هم ( بهمراه رفقا ) ، شرکت میکردم . چون کلاسهای شبانه دولتی نبود ، باید ماهانه ، شهریه میپرداختیم . چند ماهی که گذشت ، آقای جلیلوند ، معاون ، فرم هائی را آورد که بواسطه آن ، متعهد شویم که به ازای هر سال تحصیل رایگان ، دوسال برای دولت کار کنیم ، از پرداخت شهریه معاف میشویم . گفت حالا تعهد بدهید و استفاده کنید . تا بعدا ، کی مرده ، کی زنده .
کلاسهای یازده و دوازده را در دبیرستان شبانه محمد قزوینی ادامه دادم . معمولا از عصر وارد دبیرستان ، و داخل استخر آب که در فصل سرد ، خالی بود ، تا شروع کلاس ، فوتبال بازی میکردیم . متوجه شدم ، مدتی است ، محمد رضائی ، برای بازی میآید ولی سر کلاس ، نمیآید . جویا شدم ، گفت درس را نمیفهمد و تصمیم به ترک تحصیل گرفته . پس از نشست هایی ، قول دادم ، کمکش کنم ، قبول کرد در کلاس حاضر و ادامه تحصیل دهد . سال بعد ، در امتحانات نهائی نزدیک هم نشستیم . در درس ترسیمی رقومی ، برگه او را گرفتم و همه سوالات را رسم کردم . برای خودم ، هم رسم کردم ، هم توضیحات لازم را دادم . نمره اون 16 شد ، نمره من 14 .
بعد از انقلاب او جذب گروهک منافقین ، که در آن موقع مجاهدین خلق و بعلت اختلاط دختر و پسر، و رفتار دوگانه مذهبی و کمونیستی ، که در آن دخترو پسرها راحت بودند و خیلی جوان های با این چنین گرایشی را جذب خود کرده و حسابی هم از آنها کار کشیدند و هم به زیر بغل آنها هندوانه زده ، خیلی مومنین که سد راهشان احساس میکردند را ترور کردند و به خاطر این کار ، این بیچاره ها را تحویل جوخه اعدام دادند ، شده بعدها هم گیر افتاده ومتاسفانه ، اعدام شد .
درسی به نام دینی با آقای فائزی ، که قبل از بازنشستگی ، دبیر ریاضی و چنان سخت گیر بود که به قول معروف ، بچه ها از ترس ، مو میریختند ، حالا چنان مهربان بود و همراه بچه ها و از بچه ها میخواست ، مسائل شرعی که در کلاس ، رویشان نمیشود سوال کنند ، خارج از کلاس ، بطور خصوصی با ایشان ، در میان بگذارند . بچه ها هم با ایشان راحت بودند .
در کارخانه به عنوان کارگر ساده و مزد ، روزانه 70 ریال ، در قسمت تکمیل کارخانه ، استخدام شدم . کارم ، اتصال اتیکت متراژ و مشخصات پارچه ، روی طاقه های پارچه های خروجی بود . روزها در کارخانه گاهی بیکار میشدیم . من با خودم کتاب میبردم و از فرصت استفاده میکردم . یک روز ، مهندس فنی کارخانه ، برای سرکشی آ مد و مرا که در گوشه ای روی پارچه های ضایعات روی هم ریخته ، مشغول مطالعه بودم دید و کتابم را گرفت و با خود برد . پیغام دادم کتابم را بدهد ، گفته بود ، اینجا محل کار است نه درس . گفتم من برای درس کار میکنم ، اگر نه کتابم را بدهد تا بروم پی درسم . نهایتا کتاب را داده بود و گفته بود مشخص نشود در ساعات کار، درس میخوانم .
سال بعد حقوقم به دوازده تومان رسید . حالا هر وقت ، سرپرست قسمت ، مرحوم قافله باشی نبود ، امورات را من عهده دار بودم .
یکی از همین روزها ، مرحوم لالوها ، سرپرست سالن قدیم پارچه بافی آمد ، یک تکه از پارچه های ضایعات ، برداشت ببرد تا در سالن تحت سرپرستیش به مصرفی لازم ، برساند . من که متوجه شدم ، جلواو را گرفته گفتم تا از مدیریت حواله نیاورد ، اجازه بردن ، نمیدهم . ایشان که که فرد محترم ، مسن و با سابقه ای بود ، بطوری که کسی جرات نمیکرد با ایشان ، چنین برخوردی بکند ، نخست خود را معرفی کرد و اختیاراتش را گوشزد کرد و اینکه همیشه که آقای قافله باشی هست ، به همین منوال عمل میکند .....من همچنان ، به گفته ام پافشاری و ایشان که فکر نمیکرد کسی چنین برخوردی بکند ، پارچه به دست ، راهی شد ، تا اینکه من بدنبال او رفته ، پارچه را از دستش کشیدم آوردم . البته ایشان هم قوی بنیه بود و هم آنقدر اعتبار داشت که بخواهد به زورمتوسل شود ولی مثلا کثر شان دانست موضوع را کش دهد ولی خیلی شاکی شد وبا داد و بیداد ، رفت . بعد ها این موضوع ، تا مدتی ، سر زبانها بود .
چون آنجا ، قسمت خروجی همه پارچه ها بود ، ما هر چه خوشمان میآمد ، یک قواره بر میداشتیم و آقای قافله باشی از مدیریت ، حواله آنرا میگرفت و مبلغ آن را سر برج ، از حقوقمان کسر میکردند .
شب تعطیلات عید ، بعلت تعطیلی بخش اداری ، پارچه زیبایی که انتخاب کرده بودم حواله نداشت و من دوست داشتم آنرا بدهم به خیاط ، تا در تعطیلات عید ، بپوشم . اون موقع برای محاسبات ، ماشین حساب به این صورت ، نبود واز" چرتگه " استفاده میکردند . آقای قافله باشی ، دفترها را بهمراه یک چرتگه بزرگ ، میبرد منزل تا در تعطیلات ، حساب های جمع شده شب عید را ، انجام دهد .چون نگهبانان سرپرستان کارخانه را تفتیش نمیکردند ، قرار شد پارچه انتخابی من را بهمراه پارچه های انتخابی خودش ، با دفترها بسته بندی و از کارخانه خارج کند و بعد از تعطیلات ، حواله آنرا بگیرد .
تا یکی دو ماه بعد از عید ، برای گرفتن حواله پارچه مذکور ، امروز و فردا میکرد . بالاخره با پیگیری شدید من ، حواله پاچه مرا را گرفت و تصفیه کردیم . چند روز بعد ، گفت برو دفترمدیریت ، با تو کاردارند . معلوم شد ، به عنوان نویسنده دفتر فنی کارخانه انتخاب شده ام و یک اطاق ، مجاور اطاق مدیرعامل به من دادند .از این به بعد ، از جمله کارم ، آمار فنی عملکرد دستگاه های پارچه بافی بود . نمیدانم چرا این شغل را به من دادند که نه پارتی داشتم ، نه مورد خاصی . چون مدیراداری کارخانه و مدیر حسابداری ، هرکدام پسری به سن من داشتند و خیلی وقت ها در کارخانه پرسه میزدند و ملتمس چنین مقامی بودند . برای همین ، آن مدیران ، تبریکی بطور کنایه آمیز گفتند . تمام مدت ، منتظر بودند از من خطایی سر بزند تا به مدیر عامل ، " حاج مرتضی ورشوچی " ، ثابت شود که اشتباه کرده .
حالا من که از باطن آنها ، با خبر بودم ، برای هیچ کاری با آنها ، مشورت نمیکردم . حتی اگر آنها میخواستند ، ساعتی از کارخانه خارج شوند ، برگه مرخصی نوشته میبردند مدیرعامل ، امضاء میکرد ولی من اگر مدیرعامل نبود ، خودم زیر برگه را امظا میکردم . کاملا مستقل بودم و در عین حال ، برای انجام کارهائی که به من محول میشد ، قادر بودم از تمامی امکانات ، مثل ابزار ، و کارگر که بواسته امور عمرانی ، همیشه تعدادی کارگر ساختمانی مشغول به کار بودند ، استفاده کنم . اوضاع چنان بود که اگر من به تعدادی کارگر احتیاج داشتم ، باید تامین میشد . حتی اگر به تعطیلی موقت کار بنایی می انجامید . کارگرها هم از من راضی بودند و مشتاق بودند با من کار کنند و برایم خوب کار میکردند . چون هم به موقع به آنها ، استراحت میدادم ، هم برا یشان ، امکانات ازقبیل دستکش مخصوص هر کاری تهیه میکردم و ......
روزی از سالن انبار پنبه که رد میشدم ، سرپرست انبار ، مرحوم شیرخورشیدی که سید و آخوند زاده بود و معمولا ، تعدادی ازکارگران جوان را دور خود جمع و برای آنها موعظه میکرد ، مرا هم صدا کرد که بیا این موضوع را از صحرای کربلا بگویم ، خیلی جالب است . من در حالی که به ساعتم اشاره میکردم ، به حرکتم ادامه دادم و گفتم " در ساعت کار ؟ " و متاسفانه ایشان گفت " بیا گور پدر ارباب ...... " . همین آقا یک روز به من برخورد و معترض بود به تعیین زمان لازم برای تفکیک یک انبارنخ و پارچه خارجی که مدیر عامل ، از یک کارخانه در خارج از کشور، بصورت مزایده خریده بود ، و همه چیز درهم و روی هم بود ، ومن دو هفته ، درنظر گرفته بودم ، در حالی که ایشان نظر به دو ماه داده بود . من پاسخ دادم ، تازه دو هفته هم زیاد است ، حاج مرتضی پرسید ، چقدر وقت لازم داری ؟ گفتم یک هفته ، خودش گفت ، دو هفته و این تعداد کارگر در اختیار تو که تعداد کارگر درخواستی من هم کمتر بود . تا بعد ، اگر عمری بود انشاا.....
بسم الله الرحمن الرحیم
سالروز میلاد پیامبر رحمت و هفته وحدت ، بر جمیع مسلمین جهان مبارک باد .
به این مناسبت و به خاطر وقایع و حرفهای روز ، مثل جریانات انحرافی و عملیات موفقیت آمیز انحراف جریان بیداری اسلامی به جریان تکفیری ها توسط استکبار ، که الحق خوب هم مدیریت میکنند ، یاد خاطره ای ازتابستان سال 57 در جزیره قشم افتادم .
دانشجوی الکترونیک انستیتو تکنولوژی معدن کرمان بودم . گفتند چون شاگرد اول هستم ، برای تابستان ، در اردوی دانشجوئی رامسر میتوانم شرکت کنم . اما من که آدم ماجراجوئی بودم ، قشم را انتخاب کردم . برایم مهم نبود که چرا کسی خوشش نمی آمد که در گرمای 40 درجه تابستان ، به قشم برود . آوازه قشم و جزیره بودن آن ، برایم ، جذابیت خاصی داشت و حس ماجرا جویانه ، موجب این انتخاب شد .
دراردوی قشم ، یک دانشجوی دیگرکه دانشجوی رشته برق ازانستیتو تبریزبنام " محمد خلیل حسن زاده اصل تبریزی " بود که بچه خوی بود و بقیه ، دانش آموزان دبیرستانی و ازشهر های مختلف بندر عباس بودند . مسئول اردوگاه ، آقای بنائی ، فرماندار بندرعباس بود و معاون ، آقای صابری ، مدیر دبیرستان و از اهالی قشم بود . اهالی قشم ، هم شیعه هستند وهم اهل تسنن . ولی حوزه علمیه ای برای اهل تسنن داشتند که یک روز که بچه ها را برای بازدید ، به آنجا بردند ، در حیاط حوزه ، توجهم به میزی چوبی که وسط آن منبت کاری طرح شطرنج داشت ، جلب شد وچون در فتاوای علمای شیعه درآن زمان ، حرمت شطرنج مطرح بود لذا ، برایم سئوال شد . مسئولین ، در پاسخ گفتند " اولا ، این یک میز است و وجود طرح شطرنج در آن ، دلیل این نیست که طلبه ها آنجا شطرنج بازی میکنند ، ثانیا ، فقهای اهل تسنن ، شطرنج را حرام نمیدانند " . یادم هست که از بچه ها پذیرائی گرمی هم کردند .
یک شب که فکر میکنم ، بعثت حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله بود ، مجلس جشنی در مسجد برقرار بود و ما را هم دعوت کردند و با اینکه اهالی میگفتند " پیغمبر که مال همه ماست " ، ولی من کراهت داشتم و شرکت نکردم .
من فکر میکردم در اردو، در محور رشته تحصیلی ، فعالیت خواهیم کرد ولی اوقات ما به فعالیت های مختلف ، از جمله فعالیت های عمرانی مثل درخت کاری در خیابان ها و بنائی وتکمیل ساختمان های نیمه کاره و جوشکاری و ساخت در و پنجره و تدریس دروس تجدیدی دانش آموزان ، سرشماری های مختلف واز این قبیل کارها میگذشت که من تدریس را قبول کرده بودم . یادم هست ، یک روز، در زنگ تفریح که در دفترمدرسه نشسته و از هردری صحبت میکردیم من رو به یکی از بچه های اردو، که خودش دانش آموز دبیرستان و از اهالی قشم بود ، گفتم " خوب شما چرا سنی ( اهل تسنن ) مانده اید ؟ " او با اینکه از من کوچکتر و کم سواد تر بود ، در پاسخ گفت " تو چرا شیعه هستی ؟ مگر تو تحقیقا شیعه شده ای ؟ پدر تو شیعه بوده و تو شیعه شدی و پدر ما سنی بوده ما هم سنی شده ایم نه تو تحقیق کرده ای نه ما " و این پاسخ برا ی سئوال نسنجیده ام مرا متوجه ضعف فکری ام کرد .
البته با وجود اینکه عموی من که عالم علوم دینی و روشنفکر بود ، و نسبت به افکار تفرقه انگیز بین شیعه و سنی ، بینش خوبی داشت و هدایتمان میکرد ، با این حال ، جو عمومی حاکم بر جامعه ، درافکار ما هم بی تاثیر ، نبود .
بعدا که ماه مبارک رمضان شده بود ، روزه گرفتن ما در آن گرما ، به یاد ماندنی بود . اهالی جنوب ، به همراه سحری ، یکی دو ملاقه خرمای زرد کوچک و مخصوصی که بود بر میداشتند ولی من فکر میکردم خرما ، ایجاد تشنگی میکند اما معلوم شد برعکس ، ضمن تامین انرژی در طول روز، البته به همراه لیمو ترش تازه ، رفع عطش هم میکند .
من پیشنهاد انتشار نشریه ای کردم که از طرف آقای بنائی مورد استقبال قرار گرفت و یادم هست سه یا چهار شماره منتشر کردیم . طرح و تحقیق ، تحریر، نقاشی واجرا توسط من و با همکاری آقای حسن زاده وآفای جلال... که یکی از راهنماها بود ، انجام می شد و چون در قشم ، دستگاه تکسیر نبود ، آفای بنائی برگه های استنسیل را ، میبرد بندر عباس و با دستگاه فرمانداری ، تکسیر میکرد . آون موقع فتوکپی نبود . فتو استنسیل بود که باید مطالب را در برکه های مخصوص تایپ ویا با قلم مخصوص وبا زحمت ، مینوشتیم و برگه زیرین نوشته ها که به صورت نگاتیو بود ، را در دستگاه فتواستنسیل قرار می دادیم که در برگه های سفید ، منعکس میشد . هنوز یک دو شماره آنرا باید داشته باشم . ده پانزده روز مانده به اتمام زمان اردو ، بخاطرمراسم عروسی برادر بزرگم ، مرخصی گرفتم و بعد از مراسم عروسی که برگشتم ، اردو تعطیل شده بود و من چند روزی به تنهائی ، ماندم و شماره آخر نشریه را انجام دادم . حالا در بندرعباس کسی زیراکس آورده بود که نشریه آخر، با زیراکس تکسیر شد . در تکسیر با دستگاه زیراکس ، بجز کیفیت ، قادر بودیم ، عکس هم داشته باشیم که در فتواستنسیل ، عکس را باید با دست میکشیدیم .
یادم هست درآن سالهای حدود 54 ، که من وپدرم در کارخانه آذربایجان کار میکردیم ، روزی عمویم که طبق معمول ، با رفقا با یک ماشین بنز، عازم مسجد جمکران بودند ، برای ملاقات با پدرم ومن به کارخانه آمده بودند ، بعدا که خداحافظی کرده و رفتند ، سر نگهبان کارخانه ، آقای نیلی ، سئوال کرد مگر عموی تو عالم دینی نیست ؟ ( عموی من بعد ازتحصیل علوم دینی وبرگشتن از نجف ، عبا و عمامه را کنار گذاشت . گویا در حرم حضرت علی (ع) در حالت مکاشفه ، به ایشان میگویند " نمیخواهد اینجا بمانی تا به فقاهت برسی . برگرد ایران و برای کسانی کار کن ، که نه آنها دنبال علما میروند ، نه علما به آنها رغبت نشان میدهند . سئوال کرده بود ، گفته بودند ، بروبا دانشجوها و نیز لات ها و دزد ها کار کن . ....وعمر خودش را ، در همین راستا سپری کرد و توانست ، بسیاری دزد ، غداره بند ، زورگیر ، گردنه گیر سازنده آلات موسیقی ، کمونیست و .... را به راه راست هدایت کند ، تا جائی که بعضی را به تجار معتمد بازار ، خادم مجالس امام حسین ، مداح اهل بیت و اساتید دانشگاه و مومنین اجتماع ، بدل کرد و حالا خود در بستر بیماری و سائل دعای مقربین باریتعالی میباشد . خداوند همه ما را شفا عنایت فرماید .) گفتم چرا . گفت پس چرا پشت شیشه عقب ماشین ، کتاب مثنوی بود و در مقابل تعجب من ، اضافه کرد ، آخه شیخ ها می گویند باید کتاب مثنوی را با انبر بگیری و بیندازی داخل مستراح . .. گفتم عموی من چنین عقیده ای ندارد . ایشان عارف است .
در این رابطه خدا امام خمینی را رحمت کند . ولی هنوز کج اندیش هائی در جامعه ما هستند که یا بد آموزی شده اند ، یا از طریق تفرقه اندازان ، نان میخورند . تا بعد .