از وقایع قبل از انقلاب
بسم الله الرحمن الرحیم
قدری هم از خاطرات زیاد قبل از انقلاب :
الف آشنائی با امام خمینی ( ره ) :
چون پدربزرگم کارخانجات نخ تابی داشت ، ما هرسه برادر ، اوقات فراغت مان را در آنجا میگذراندیم و خوب در قبال کاری که انجام میدادیم ، مزدی هم نظیر کارگرهای کارخانه نصیبمان میشد . لذا هم احساس مفید بودن در خانواده ، داشتیم و هم بواسطه متدین بودن پدربزرگ ، در محیط امن و روحانی رشد کردیم .
خوب ، همه کارگرها مومن نبودند و لذا خیانت هائی جزئی میکردند که فقط به حرام شدن مزد زحمتشان می انجامید . البته من معتقدم این چنین افراد ، استطاعت خیانت دارند ولی چون محیط فعلی محدودتری دارند ، خباثتشان ، در این حد بروز میکند . یعنی اگر مثلا در موقعیت بابک زنجانی قرار بگیرند ، همان میکنند و اگر دسترسی به اداره مملکت هم پیدا کنند ، همان میکنند که امثال روحانی ، میکنند . . به قول معروف " آب نمی بینند وگرنه شناگر ماهری هستند . در واقع به قول امام ( ره ) اینها طا قوتی ، درسطح امکانات خودشان هستند .
موضوع از این قرار بود که کلا ، کار کارخانجات پدربزرگم ، فرآوری نخ خروجی کارخانجات ریسندگی ، که پنبه را که به صورت رشته نخ با ضخامت کم ونیز ، استحکام کم بود را تبدیل به چند رشته کرده میتابید که خروجی آن ، محکم و برای مصارف مختلف ، نظیر کفاشی ، قالی بافی ، طناب با ضخامت های مختلف و محکم واز این قبیل می بود . خیانت کارگرهای آنجا به اینصورت بود که خروجی نخ های تابیده شده که به صورت گلوله بود ، را دور از چشم پدربزرگم ، مدتی روی گونی های مرطوب کنفی میگذاشتند تا بواسطه جذب رطوبت ، وزین تر شده ومزد بیشتر بگیرند .
یکی از خاطرت آن زمان ، مربوط به حدود سال 1342 و تبعید امام خمینی ( ره ) بود . پدر بزرگم مرید و مقلد ایشان بود و عکس ایشان را به قطع A3 ، با میخ به دیوار آجری کارخانه نصب کرده بود . ( البته مومنین آن زمان ، با اعتقادات وافر مذهبی ، اصولا عکس علمای بزرگ زمان و حتی علمای فقید را با احترام ، نگهداری میکردند )
مالک کارخانه ای که اکثرا ما در آن کار میکردیم ، آقای مقامی ، فردی مومن و با حیا بود و به پدر بزرگم خیلی احترام میگذاشت . سر برج موقع دریافت اجاره که میآمد ، در حالی که پدربزرگم در حال کار که لازمه آن حرکت مداوم در مسیر حدود بیست ، سی متر طول کارخانه بود ، مدت زیادی به صحبت طی میشد ، دست آخر که از طرف پدربزرگم اشاره ای به پرداخت اجاره بهاء نمیشد ، با خشوع خاصی میگفت " کربلائی علی با من کاری ندارید ؟ " تازه مثلا پدربزرگم میگفت فردا تشریف بیاورید .....
مالک ، دو پسر داشت به نام های تقی و حسن که آنها هم مواقع فراغت با ما کار میکردند . حسن هم سن و دم خور با من بود و تقی با داداش بزرگم . آن موقع که از طرف حکومت درجراید به امام توحین و ایشان را تبعید کردند ، تقی مقامی تحت تاثیر جریان حکومتی ، عکس امام را کند و پاره کرد . پدربزرگم که آمد و با موضوع مواجه شد ، از شدت عصبانیت در حال کار، گریه میکرد و نفرین میکرد که دست پاره کننده بشکند ، چلاغ شود و ......
**********************************************************************************
کارخانه نختابی مذکور ، طبقه زیرین یک ساختمان بزرگ دو طبقه واقع در خیابان مولوی بود که از کوچه شیب دار مجاور ، در دسترس بود . در طبقه همکف و بر خیابان ، چند دهنه مغازه بود که برای مشاغل مختلف ، اجاره داده شده بود و در وسط ، یک پاساژ داشت که از اطاق های داخل آن ، برای اسکان روستائی های فصلی ، که برای عرضه و فروش محصولات کشت شده و یا فرآوری شده به شهر می آوردند ، اختصاص داشت . نظیر مسافر خانه . با این تفاوت که حجره ها هم برای اسکان کل خانواده که با احشام خود مسافرت کرده بودند تا بعد از فروش محصولات ، از بازار خرید کرده برگردند ، استفاده میشد ، هم مشتری میتوانست ، مستقیم به انبار محصول ، رجوع و خرید کند . یعنی روستائی ها ، از آن حجره ها ، هم برای سکونت ، هم پخت و پز ، هم محل قرارها و احیانا عرضه برخی کالاها ، استفاده میکردند . ( البته همه این کارها در کاروان سراهای شهر هم به همین ترتیب بود . با این تفاوت که در کاروان سرا ها ، حیاط بزرگی بود که حجره ها دور آن واقع شده بودند که اکثرا هم دو طبقه بودند . و نیز کاروان سراهای بزرگی هم مخصوص تجار بزرگ بین المللی بود که زمانی ، قزوین مرکز بزرگ تجاری منطقه ، به اصطلاح امروز " خاور میانه " بوده . امروزه تعدادی از این کاروان سراها هنوز باقی است و ازحجره های آنها به عنوان مغازه های تجاری و یا انبار کالا ، استفاده میکنند . و مجموعه بزرگ کاروانسراهای سعد السلطنه هم که اداره میراث فرهنگی باز سازی و به نمایش گذاشته ، از همین قبیل بوده ) .
دهانه پاساژ مذکور، در اختیار مالک ، با عنوان علافی یا حق العمل کاری بود که ، محصولات آورده نخست در آنجا و توسط کارمندان مالک ، به طالبین عرضه میشد و اگر مطلوب آن مکان نبود ، بطور مستقیم عرضه و یا به بازار برده میشد .
در شهر قزوین ، حوالی بازار و در خود بازار ، کاروانسرا های زیادی بود که به همین ترتیب ، کارآیی داشت . وسیله نقلیه روستائی ها ، بسته به نیاز ، استطاعت و مصافت بین روستا ، تا شهر ، مختلف بود . عده ای با ساربان و قطار شترش میآمدند . عده ای با قطار اسب ، عده ای با قطار قاطر و عده ای با قطار الاغ ، بعضی با گاری و حتی عده ای پیاده میآمدند و بار خود را خود ، به دوش گرفته ، می آوردند . lمن که سن چندانی هم نداشتم ، هر وقت در بازار که در مسیر منزل ما و کارخانه پدر بزرگم بود ، و با این کاروان ها روبرو میشدم ، بخصوص ، قطار شتر ، که شترها با وقار خاصی حرکت میکردند و صدای زنگهای آویخته به گردنشان که بواسطه تعدد ، صدای دلنشینی داشت ، هر کدام با تزئین های مختلف ، محمل بالای کوهان بعضی و بعضی با بارهای مختلف ، بعضی یک کوهان ، بعضی دو کوهان ، بعضی به همراه بچه هایشان که در راه ، معمولا بازی گوشی میکردند و ..... خلاصه ،خیلی جذاب بود ، آنقدر می ایستادم و غرق تماشای آنها میشدم ، که متوجه زمان نمیشدم و ماموریتم که بردن نهار لذیذی که دست پخت مرحومه والده مکرمه ، برای برادرانم بودم ، فراموشم میشد . زیبائی این کاروان ها ، آنقدر بود که اگر عمری بود ، بقدری که در حد بیان من و زمان ، باشد ، بنویسم . کسبه زیادی چشم به راه همین روستائی ها بودند . این ، آنقدر با اهمیت بود که مکان در مسیر دهاتی ها ، از مرغوبیت خاصی بر خوردار بود .) یادم هست سال 1358 ، که بواسطه تعطیلی دانشگاه ها بواسطه انقلاب ، ناچار یک زیر پله ای اجاره کرده به تعمیرات تجهیزات الکترونیک مشغول بودم ، یکی از اقوام ، پیشنهاد داد با او شریک شوم . مغازه از او و کار از من و استدلال مرغوبیت مکان مغازه اش که در خیابان عبید زاکان بود ، این بود که " دهاتی گیر " است . در خیابان عبیدزاکان ، چند کاروان سرا بود که هنوز هم ، تعدادی از آنها ، پا بر جاست . نا گفته نماند ، من که از کیفیت واژه " دهاتی کیر" اطلاعی نداشتم ، معترض شدم که ، کار مرا لایق دهاتی ها میداند و لذا پیشنهادش را رد کردم ( .
بخشی از طبقه زیرین ساختمانی که کار خانه هم در آن ردیف بود ، کاربری طویله داشت ، برای احشام روستائی ها . همانند پارکینگ امروزی .
از جمله محصولات روستائی ها در فصل تابستان ، هندوانه بود که تعدادی را داخل طوری که به آن " " میگفتند ، سوار الاغ کرده میآوردند . و خرده فروش ، باید یک طوری یا بیشتر بخرد تا دانه دانه بفروشد . آنهائی که متمول بودند ، برای منزل خود ، با طوری هندوانه می خریدند . در این رابطه مشگلی وجود داشد و آن این که سختی حمل به بازار ، باعث میشد که کشاورز ، هندوانه های نارس را هم به بازار ، عرضه کند . ضرب المثل هندوانه در بسته ، ناشی از همین اشکال ، رواج پیدا کرده . امروزه ما هندوانه کال ، تقریبا نمی بینیم .
یک روز که ما ،" رفقا " ، مهمان منزل آقای مقامی شده بودیم ، در حیاط بزرگ منزل ، یک طوری بزرگ ، هندوانه بود . تقی و حسن ، برای پذیرائی از ما ، هندوانه آوردند . اولی ، کال و سفید بود ، به کناری انداخته ، یکی دیگر آوردند ، آن هم سفید بود و به همین ترتیب ، تمام هندوانه ها را پاره کردند و چون سفید یا کم رنگ بود ، به کناری انداختند . این نمونه اسراف آنها بود که بعد از مدتی آقای مقامی ورشکسته شد و ناچارشد اموالش را بفروشد و به تهران مهاجرت کند .
خاطره بعدی که از امام دارم ، زمان شهادت حاج آقا مصطفی بود ، که در تهران ، مراسم و یادبودها ، تحت کنترل شدید ساواک برگذار میشد . من نزدیک منیریه تهران ، روی سیستم برق مغازه کفاشی یک قزوینی که نسبتی هم با ما داشت کار میکردم ، که صحبت رفتتن به آن مجلس و پذیرفتن احتمال مواجه شدن با ساواک بود . چون مراسم به عنوان یاد بود فوت مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی بود ولی در گوشی میگفتند که ساواک ایشان را به شهادت رسانده .
سال 1356 ، دانشجوی رشته الکترونیک انستیتو کرمان بودم . بچه ها میگفتند رئیس انستیتو ، ساواکی است . برای همین ، شیشه های خطر کادیلاکش را شکسته بودند .
روزهای اول که برای ثبت نام رفته بودم ، در مسافرخانه ای اطاق گرفته بودم . با این که اهل سیاست نبودم ، بخاطر تنهائی ، شبها از رادیو بی بی سی در جریان سیاست دنیا ، قرار میگرفتم . بی بی سی میگفت شاه ازکارتر، درخواست هواپیمای جاسوسی آواکس کرده بود . کارتر گفته بود ، شرط فروش آواکس ، دادن آزادی سیاسی به مردم است . ولی شاه زیر بار نمیرفت . نهایتا ناچار شد قدری از خفقان سیاسی ، کم کند . که مردم به خیابان ها آمدند . با همه گیر شدن تظاهرات ، کارتر تاکید بر ممانعت از تظاهرات داشت که گویا کنترل از کف خارج شده بود . به نظر من ، شاه فکر میکرد ، اکثریت مردم ، از او حمایت خواهند کرد و انگار به کارتر لج کرده بود . بهرحال اوضاع متشنج شد . بعد از انقلاب ایران ، کارتر ، آواکس را به صدام فروخت .
بعد از ثبت نام ، درقطار مسیر کرمان ، با مجید حاتمی که تهرانی بود ، آشنا شدم . چون در کرمان ، خوابگاه نبود ، توافق کردیم که با هم اطاقی ، اجاره کنیم . مجید ، اخلاق عجیبی داشت که با نظریات من مطابقت نداشت . مثلا اظهار میکرد ، باید در منزلی کلنگی و پائین شهر، اطاق بگیریم که خاکی باشد . البته من وضع مالی مناسبی نداشتم اما این طور هم قبول نداشتم . بالاخره اطاقی در منزلی متوسط پیدا و توافق کردیم .
صاحب خانه ، فردی مذهبی و هر اطاق را به کسی اجاره داده بود . بعد از ظهرها که از کلاس میآمدیم ، گاهی که در انستیتوفرصت نشده بود ، نماز می خواندم و مجید که نماز نمیخواند ، روی تخت ، دراز میکشید و مطالعه میکرد و بعد از کمی استراحت ، برای گردش ، تهیه مواد شام و مایحتاج ، بیرون میرفتیم .
اوائل در زمان استراحت ما ، صاحب خانه در حیاط ، با صدای بلند ، نوار قرآن و یا سخنرانی مذهبی گوش میکرد که با تذکر من ، صدایش را کم کرد تا مزاحم ما نباشد .
وقتی برای خرید به مغازه ای میرفتیم ، مجید ضمن چانه زدن ، میگفت " دانشجوئی حساب کن " من از این رفتاراو، خجالت میکشیدم و معترض او می شدم برای همین ، اسفند ماه که برای تعطیلات نوروز ، باید به شهرمان میرفتیم ، اطاق اجاره ای را پس دادیم و بعد از تعطیلات ، مستقل شدم .
بعد ازتعطیلات نوروز 57 ، یکی از دانشجو ها که اهل کازرون بود ، با خود ، یک وانت ، آورده بود و با مجید دم خور شده عصر ها با هم ، و گاهی مرا هم دعوت میکردند و سه نفری ، به گردش میرفتیم . یک روز که مجید نبود ، من ، متوجه کتاب جیبی انقلاب سفید نوشته شاه ، در جلو داشبورد شده به کنایه کفتم " خیلی شاه دوست هستی " کفت نه بابا این کتاب ، مال مجید است . دو تا خریده یکی گذاشته منزل ، یکی را هم تاکید کرده جلو شیشه بگذارم تا ساواکی ها ببینند و لذا مزاحم نشوند .
در کرمان ، بجز تاکسی ها همه نوع ماشین ، نظیر شخصی و وانت ، مسافر کشی میکردند . و عجیبتر این بود که در هرماشین ، چهار نفر عقب می نشستند و با راننده ، چهار نفر جلو . من فقط تاکسی و به ندرت ، شخصی سوار می شدم آن هم اگر جا داشت . اما راننده ، با وجود مثلا دو نفر در جلو ، بازاگر کسی دست بلند میکرد ، می ایستاد تا اورا هم سوارکند که من اعتراض کرده پیاده میشدم و با تعجب کرمانی ها روبرو میشدم .
اول پائیز که برای ترم بعد به کرمان رفتم ، شخصی به من گفت " تو که طالب علم هستی ، چرا اینجا مانده عمر خودت را تلف میکنی ؟ اینجا اساتید عالم نمیآ یند و تو چیزی گیرت نمیآید .( در ترم اول ، استاد الکترونیک نداشتیم . چند نفری آمدند ولی چیزی بارشان نبود و رفتند . دست آخر یک دانشجوی دانشگاه آریامهر ( شریف ) که سیاسی بوده و به کرمان تبعید شده بود ، با همکاری من ، چند جلسه آخر ، درس را تمام کرد ) گفتم انتقالی با یک ترم که نمیشود ، گفت برو تهران ، در حالی که موضوع درخواستت را مطرح میکنی ، نمراتت را بگذار جلوش . مطمئن باش قبول میکنند . همین طور هم شد .
یکی از اساتید خائن کرمان به نام فردوسی پور، که چیزی هم بارش نبود ، پنج درس را دراختیار گرفته بود . به خاطر این که برادرش که در کلاس ما بود ، شاگرد اول شود ، درهمه پنج درس ، نمرات مرا کم کرده بود و خودش هم اول ترم ، گم و گور کرده بود تا مجبور نشود به اعتراض من ، رسیدگی کند . بالاخره گیرش آورده با صرف وقت زیاد ، بعد از اینکه مطمئن شد که قصد انتقال دارم و از تهران ، پذیرش گرفته ام ، قدری نمراتم را اصلاح کرد . مثلا یک درس را که 13 داده بود ، 18 کرد . معترض شدم ، گفت آخه برایم بد میشود که ببینندد، 20 را 13 داده ام . از طرفی با همین سطح نمره ، شاگرد اولی و دو سه نمره بالاتر برایت اثری نداره . .. . .
کرمان را ترک و به تهران ، آمدم ولی انقلاب پیشرفت کرد و کلاسی تشکیل نشد . همه روزه ، با وجود تظاهرات در خیابن ها ، سری به انستیتو ایرانمهر که در خیابان ایران مهر ، بعد از میدان امام حسین ، در شرق تهران بود ، میزدم تا نکند کلاس تشکیل شود و من غایب باشم و موضوع انتقال به تهران ، منتفی شود واز اینجا مانده از آن جا رانده شده باشم . ( بعد از پیشنهاد آن ناشناس ، برگشتم تهران و با معاونت این انستیتو که دکتر پرستا نام داشت ، موضوع را در میان گذاشته در عین حال ، لیست نمراتم را هم نشان دادم و تذکر دادم که نسبت به پنج درس مورد نظر ، اعتراض نوشته ام . دکتر پرستا اول اظهارات منفی در مورد عدم امکان انتقالی با یک ترم را بازگو میکرد که تا چشمش به نمراتم افتاد ، صحبتش را قطع کرد و گفت ، تو برو کرمان موافقت آنجا را بگیر ، اینجا با من . )
با پا گرفتن انقلاب ، و آزاد شدن احزاب و گروهک ها ، دانشگاه ها ، مرکز تظاهر فعالیت ، یارگیری ، عرضه کتب ، نشریه وفعالیت های دیگر آنها ، بخصوص کمونیست ها ، منافقین که آن موقع خود را مجاهدین خلق میخواندند و دیگر گروهک ها ، شده بود .
یک روز جلو بسات کومونیست ها ، یکی از بچه های کرمان را به همراه یک دختر خوش تیپ و بی حجاب ، روبرو شده با تعجب پرسیدم " سعید ، تو ، اینجا ، این دختر بی حجاب ؟ " که ماجرای آشنائی و کمونیست شدنش را توضیح داد . " قبل از انقلاب ، هر روز ، جوان های هر محله ، در حال شعار دادن ، به طرف دانشگاه تهران که مرکز تجمع های انقلابیون بود ، حرکت میکردند و در راه ، خیلی مردم ، به آن ها ، می پیوستند . در بین جمعیت ، همه نوع طرز فکر ، بود . منتهی ، هسته اولیه تشکیل یک حرکت را ، افرادی با گرایش فکری خاصی تشکیل و سئی میکردند مردم ملحق شده را هم هم فکر خودشان ، جذب و معرفی کنند و از نوع شعاری که میدادند ، می شد به گرایش آنها ، پی برد . ولی خیلی افراد ، بی توجه به نوع شعار، سرفا به خاطر همراهی ، وارد جمعیت ، میشدند و نهایتا جلو دانشگاه ، دو به دو یا بیشتر ، با هم ، به ابراز عقیده ، حمایت از گروه و یا طرز فکری ، برای قانع کردن یکدیگر ، با هم بحث میکردند . سعید میگفت ، یک روز که به حوالی دانشگاه ، رسیدیم ، با یک گروه کومونیست ، رو در رو شده دو به دو شروع به بحث کردیم که من مقابل این خانم ، قرار گرفتم . قدری که بحث کردیم ، ازش خوشم آمد و دیدم صلاح است تسلیم و کومونیست شوم .... " . بعد از انقلاب ، در انستیتو ایرانمهر ، در ترم دوم ، شاگرد اول شدم .
برای ترم سوم ، تمام انستیتو های تهران ، در لویزان ، به نام مجتمع تکنولوژی انقلاب ، جمع شدند و کلاس های الکترونیک کرمان و تبریز هم به علت نرسیدن به حد نصاب ، به تهران منتقل شدند . لذا دوباره با مجید ، هم کلاس شدم . اینجا بود که متوجه شدم مجید کمونیست است . مجید خیلی وقت مرا میگرفت تا مرا به کیش خودش ببرد . جالب تر از همه ، این بود که در اسفند ماه ، شهرداری تهران روز درخت کاری اعلان کرد و اعلان کرد درخت مجانی میدهد . مجید گفت ، برای جلو دیوار منزلشان در تجریش ، 17 اصله درخت گرفته . " آقای کمونیست رفاه زده ! ؟؟!!... "
برای ترم چهارم ، انقلاب فرهنگی و رسما دانشگاه ها تعطیل شد .
در سال 1361 اطلاع دادند که در ساعت معین ، در هتلی در تهران ، برای ادامه تحصیل ، ثبت نام میکنند . با این که من اهل مطالعه روزنامه نبودم ، آن روز ، یک روزنامه خریده به هتل مذبور رفته به طبقه ای هدایت شدم . گفتند باید منتظر بشوی تا نوبتت برسد . خلاصه معلوم شد ، گزینش میکنند . من از این موضوع ناراحت شدم . بالاخره نوبت به من رسید ، رفتم داخل ، آنطرف میز گرد عسلی ، جوانی شاید کمی جوانتر از من نشسته و پوشه روی میزرا ، بقدری که بتواند مطلبی از آن بخواند ، باز کرده مجددا بست و سوال مرور کرده اش را پرسید . سوال های بعدی را هم به همین ترتیب ، پرسید . من که از موضوع ناراحت بودم ، پا روی پا انداخته روزنامه را مقابل صورتم گرفته ، از پشت روزنامه پاسخ میدادم . جوان مصاحبه گر ، اعتراض کرد که آیا این درست است که من از شما سوال میکنم ، شما روزنامه میخوانید ؟ در جواب با تندی گفتم " آیا این درست است که به اسم ثبت نام ، دعوت کرده اید ولی مصاحبه میکنید ، آنهم هی از لای پوشه ، مطلبی درآورده پوشه را میبندید ،...... ( ادای او را در آوردم ) " . او که جوان مودبی بود ، عذر خواهی کرد و بعد از آن دیگر پوشه را باز گذاشت .من هم روزنامه را جمع کرده ، رو در رو صحبت کردیم .
سوالی که به یادم ماند ، این بود که نظرم را نسبت به بنی صدر پرسید ، در پاسخ ، گفتم هیچی ، تا زمانی که امام ازش حمایت میکرد ، من هم حمایت میکردم . وقنی امام حمایتش را برداشت ، من هم حمایت ، نکردم . با نعجب مانند انکار ، پرسید " امام حمایت میکرد ؟ " گفتم " بله امام فرمود ، من از بنی صدر ، حمایت ، میکنم ، شما هم موظفید حمایت کنید .
دو نتیجه از این حکایت ، میتوان گرفت . یکی این که وقتی به کسی آنقدر ، اعتماد پیدا کرذه ایم که بعنوان امام ، قبولش داریم ، معنی اش ، همین است که از او تقلید کنیم . و اصولا ، تقلید ، یعنی ، همین . و ما جوان های آن زمان ، اکثرا ، چنین بودیم .
اما نتیجه دوم که ازهمین نتیجه اول حاصل میشود، این که آن جوان مصاحبه گر، با آن که مسلما ، جزو سیستم ، بوده که برای مصاحبه انتخابش کرده بودند ، با این حال ، در همه موارد ، پا جای پای امامش نگذاشته بود . چرا که این مطلب مهم امام ، به گوشش نخورده بود . چنانکه میگوید : هر کسی از ظن خود شد یار من ، از درون من نه جست اسرار من ...... میخوهید بگوئید ، ممکن است کسی همه سخنان رهبرش را نشنیده . مثلا به کاری ، مشغول بوده و ..... بله این ، ممکن است . ولی اصل مطلب این است که باید تابع خط و مشی امام خود بود . مسئله ، فردی نیست .
تا بعد .