خاطرات

خاطراتی از گذر عمر

خاطراتی از گذر عمر

خاطرات

بسمه تعالی
قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن
تَشَاء بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَیَ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
به عمرم سعی کرده ام به طمع مقامی ، مالی ، عزتی برای کسی کرنش نکنم و به خاطر مباداها ، پا روی اعتقادم نگذاشته ام . هرچند که بدانم بیان اعتقادم ، عاقبتی ظاهرا نا مناسب خواهد داشت ، اگر صلاح به بیان ببینم ، بیان میکنم و نتیجه آن را تقدیر الهی میدانم . البته صداقت در راس افکار و اعمالم بوده . و صد البته رفتارم خالی از اشکال نبوده . به کرات ، صداقتم ، موجب گرفتار نشدن و یا موجب نجاتم شده . و البته خیلی از مزایا را به خاطر بکار نبردن سیاست در رفتارم ، ازدست داده ام . هیچ وقت از آنچه به خاطر عملکردم از دست داده ام ، پشیمان نشده ام . چون معتقدم ، عملم ، نتیجه تفکرم و تفکرم ، به تناسب عقلم بوده . این به این معنی نیست که رفتارم را اصلاح نکنم بلکه همیشه در پی ارتقاع عقلی و علمی ام هستم . لذا هیچ وقت برای مشکلات پیش آمده ، افسوس نمیخورم و با رسیدن به نعمتی ، شکر گذار خالقم هستم .
به عمرم ، مشمول عنایات بیشماری شده ام که تفسیرش از همین پاراگراف بالا بر میآید نه دور اندیشی خودم و یا موقعیت خانوادگی و یا .....

از وقایع قبل از انقلاب

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۳۸ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قدری هم از خاطرات زیاد قبل از انقلاب :

الف آشنائی با امام خمینی ( ره ) :

چون پدربزرگم کارخانجات نخ تابی داشت ، ما هرسه برادر ، اوقات فراغت مان را در آنجا میگذراندیم و خوب در قبال کاری که انجام میدادیم ، مزدی هم نظیر کارگرهای کارخانه نصیبمان میشد . لذا هم احساس مفید بودن در خانواده ، داشتیم و هم بواسطه متدین بودن پدربزرگ ، در محیط امن و روحانی رشد کردیم .

خوب ، همه کارگرها مومن نبودند و لذا خیانت هائی جزئی میکردند که فقط به حرام شدن مزد زحمتشان می انجامید . البته من معتقدم این چنین افراد ، استطاعت خیانت دارند ولی چون محیط فعلی محدودتری دارند ، خباثتشان ، در این حد بروز میکند . یعنی اگر مثلا در موقعیت بابک زنجانی قرار بگیرند ، همان میکنند و اگر دسترسی به اداره مملکت هم پیدا کنند ، همان میکنند که امثال روحانی ، میکنند . . به قول معروف " آب نمی بینند وگرنه شناگر ماهری هستند . در واقع به قول امام ( ره ) اینها طا قوتی ، درسطح امکانات خودشان هستند .

         موضوع از این قرار بود که کلا ، کار کارخانجات پدربزرگم ، فرآوری نخ  خروجی کارخانجات ریسندگی ، که پنبه را که به صورت رشته نخ با ضخامت کم ونیز ، استحکام کم بود را  تبدیل به چند رشته کرده میتابید که خروجی آن ، محکم و برای مصارف مختلف ، نظیر کفاشی ، قالی بافی ، طناب با ضخامت های مختلف و محکم واز این قبیل می بود . خیانت کارگرهای آنجا به اینصورت بود که خروجی نخ های تابیده شده که به صورت گلوله بود ، را دور از چشم پدربزرگم ، مدتی روی گونی های مرطوب کنفی میگذاشتند تا بواسطه جذب رطوبت ، وزین تر شده ومزد بیشتر بگیرند .

       یکی از خاطرت آن زمان ، مربوط به حدود سال 1342 و تبعید امام خمینی ( ره ) بود . پدر بزرگم مرید و مقلد ایشان بود و عکس ایشان را به قطع A3 ، با میخ به دیوار آجری کارخانه نصب کرده بود . ( البته مومنین آن زمان ، با اعتقادات وافر مذهبی ، اصولا عکس علمای بزرگ زمان و حتی علمای فقید را با احترام ، نگهداری میکردند )

        مالک کارخانه ای که اکثرا ما در آن کار میکردیم ، آقای مقامی ، فردی مومن و با حیا بود و به پدر بزرگم خیلی احترام میگذاشت . سر برج موقع دریافت اجاره که میآمد ، در حالی که پدربزرگم در حال کار که لازمه آن حرکت مداوم در مسیر حدود بیست ، سی متر طول کارخانه  بود ، مدت زیادی به صحبت طی میشد ، دست آخر که از طرف پدربزرگم اشاره ای به  پرداخت اجاره بهاء  نمیشد ، با خشوع خاصی میگفت  " کربلائی علی با من کاری ندارید ؟ " تازه مثلا پدربزرگم میگفت فردا تشریف بیاورید .....

     مالک ، دو پسر داشت به نام های تقی و حسن که آنها هم مواقع فراغت با ما کار میکردند . حسن هم سن و دم خور با من بود و تقی با داداش بزرگم  . آن موقع که از طرف حکومت درجراید به امام توحین و ایشان را تبعید کردند ، تقی مقامی تحت تاثیر جریان حکومتی ، عکس امام را کند و پاره کرد . پدربزرگم که آمد و با موضوع مواجه شد ، از شدت عصبانیت در حال کار، گریه میکرد و نفرین میکرد که دست پاره کننده بشکند ، چلاغ شود و ......  

       **********************************************************************************

     کارخانه نختابی مذکور ، طبقه زیرین یک ساختمان بزرگ دو طبقه واقع در خیابان مولوی بود که از کوچه شیب دار مجاور ، در دسترس بود . در طبقه همکف و بر خیابان ، چند دهنه مغازه بود که برای مشاغل مختلف ، اجاره داده شده بود و در وسط ، یک پاساژ داشت که از اطاق های داخل آن ، برای اسکان روستائی های فصلی ، که برای عرضه و فروش محصولات کشت شده و یا فرآوری شده  به شهر می آوردند ، اختصاص داشت . نظیر مسافر خانه .  با این تفاوت که حجره ها هم برای اسکان کل خانواده که با احشام خود مسافرت کرده بودند تا بعد از فروش محصولات ، از بازار خرید کرده برگردند ، استفاده میشد ، هم مشتری میتوانست ، مستقیم به انبار محصول ، رجوع و خرید کند . یعنی روستائی ها ، از آن حجره ها ، هم برای سکونت ، هم پخت و پز ، هم محل قرارها و احیانا عرضه برخی کالاها ، استفاده میکردند . ( البته همه این کارها در کاروان سراهای شهر هم به همین ترتیب بود . با این تفاوت که در کاروان سرا ها ، حیاط بزرگی بود که حجره ها دور آن واقع شده بودند که اکثرا هم دو طبقه بودند . و نیز کاروان سراهای بزرگی هم مخصوص تجار بزرگ بین المللی بود که زمانی ، قزوین مرکز بزرگ تجاری منطقه ، به اصطلاح امروز " خاور میانه " بوده . امروزه تعدادی از این کاروان سراها هنوز باقی است و ازحجره های آنها به عنوان مغازه های تجاری و یا انبار کالا ، استفاده میکنند . و مجموعه بزرگ کاروانسراهای سعد السلطنه هم که اداره میراث فرهنگی باز سازی و به نمایش گذاشته ، از همین قبیل بوده ) .

     دهانه پاساژ مذکور، در اختیار مالک ، با عنوان علافی یا حق العمل  کاری بود که ، محصولات آورده نخست در آنجا و توسط کارمندان مالک ، به طالبین عرضه میشد و اگر مطلوب آن مکان نبود ، بطور مستقیم عرضه و یا به بازار برده میشد .

        در شهر قزوین ، حوالی بازار و در خود بازار ، کاروانسرا های زیادی بود که به همین ترتیب ، کارآیی داشت . وسیله نقلیه روستائی ها ، بسته به نیاز ، استطاعت و مصافت بین روستا ، تا شهر ، مختلف بود . عده ای با ساربان و قطار شترش  میآمدند . عده ای با قطار اسب ، عده ای با قطار قاطر و عده ای با قطار الاغ ، بعضی با گاری و حتی عده ای پیاده میآمدند و  بار  خود را خود ، به دوش گرفته ، می آوردند . lمن که سن چندانی هم  نداشتم ، هر وقت در بازار که در مسیر منزل ما و کارخانه پدر بزرگم بود ، و با این کاروان ها روبرو میشدم ، بخصوص ، قطار شتر ، که شترها با وقار خاصی حرکت میکردند و صدای زنگهای آویخته به گردنشان که بواسطه تعدد ، صدای دلنشینی داشت ، هر کدام با تزئین های مختلف ، محمل بالای کوهان بعضی و بعضی با بارهای مختلف ، بعضی یک کوهان ، بعضی دو کوهان ، بعضی به همراه بچه هایشان که در راه ، معمولا بازی گوشی میکردند و ..... خلاصه ،خیلی جذاب بود ، آنقدر می ایستادم و غرق تماشای آنها میشدم ، که متوجه زمان نمیشدم و ماموریتم که بردن نهار لذیذی که دست پخت مرحومه والده مکرمه ، برای برادرانم بودم ، فراموشم میشد . زیبائی این کاروان ها ، آنقدر بود که اگر عمری بود ، بقدری که در حد بیان من و زمان ، باشد ، بنویسم .  کسبه زیادی چشم به راه همین روستائی ها بودند . این ، آنقدر با اهمیت بود که مکان در مسیر دهاتی ها ، از مرغوبیت خاصی بر خوردار بود .) یادم هست سال 1358 ، که بواسطه تعطیلی دانشگاه ها بواسطه انقلاب ، ناچار یک زیر پله ای اجاره کرده به تعمیرات تجهیزات الکترونیک مشغول بودم ، یکی از اقوام ، پیشنهاد داد با او شریک شوم . مغازه از او و کار از من و استدلال مرغوبیت مکان مغازه اش که در خیابان عبید زاکان بود ، این بود که "  دهاتی گیر " است . در خیابان عبیدزاکان ، چند کاروان سرا بود که هنوز هم ، تعدادی از آنها ، پا بر جاست . نا گفته نماند ، من که از کیفیت واژه " دهاتی کیر" اطلاعی نداشتم ، معترض شدم که ، کار مرا لایق دهاتی ها میداند و لذا پیشنهادش را رد کردم ( .

       بخشی از طبقه زیرین ساختمانی که کار خانه هم در آن ردیف بود ، کاربری طویله داشت ، برای احشام روستائی ها . همانند پارکینگ امروزی .

      از جمله محصولات روستائی ها در فصل تابستان ، هندوانه بود که تعدادی را داخل طوری که به آن "    " میگفتند ، سوار الاغ کرده میآوردند . و خرده فروش ، باید یک طوری یا بیشتر بخرد تا دانه دانه بفروشد . آنهائی که متمول بودند ، برای منزل خود ، با طوری هندوانه  می خریدند . در این رابطه مشگلی وجود داشد و آن این که سختی حمل به بازار ، باعث میشد که کشاورز ، هندوانه های نارس را هم به بازار ، عرضه کند . ضرب المثل هندوانه در بسته ، ناشی از همین اشکال ، رواج پیدا کرده . امروزه ما هندوانه کال ، تقریبا نمی بینیم .

     یک روز که ما ،" رفقا " ، مهمان منزل آقای مقامی شده بودیم ، در حیاط  بزرگ منزل ، یک طوری بزرگ ، هندوانه بود . تقی و حسن ، برای پذیرائی از ما ، هندوانه آوردند . اولی ، کال و سفید بود ، به کناری انداخته ، یکی دیگر آوردند ، آن هم سفید بود و به همین ترتیب ، تمام هندوانه ها را پاره کردند و چون سفید یا کم رنگ بود ، به کناری انداختند . این نمونه اسراف آنها بود که بعد از مدتی آقای مقامی ورشکسته شد و ناچارشد اموالش را بفروشد و به تهران مهاجرت کند .

       خاطره بعدی که از امام دارم ، زمان شهادت حاج آقا مصطفی بود ، که در تهران ، مراسم و یادبودها ، تحت کنترل شدید ساواک برگذار میشد . من نزدیک منیریه تهران ، روی سیستم برق مغازه کفاشی یک قزوینی که نسبتی هم با ما داشت کار میکردم ، که صحبت رفتتن به آن مجلس و پذیرفتن احتمال مواجه شدن با ساواک بود . چون مراسم به عنوان یاد بود  فوت مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی بود ولی در گوشی میگفتند که ساواک ایشان را به شهادت رسانده .

        سال 1356 ، دانشجوی رشته الکترونیک انستیتو کرمان بودم . بچه ها میگفتند رئیس انستیتو ، ساواکی است . برای همین ، شیشه های خطر کادیلاکش را شکسته بودند .

      روزهای اول که برای ثبت نام رفته بودم ، در مسافرخانه ای اطاق گرفته بودم . با این که اهل سیاست نبودم ، بخاطر تنهائی ، شبها از رادیو بی بی سی در جریان سیاست دنیا ، قرار میگرفتم . بی بی سی میگفت  شاه ازکارتر، درخواست هواپیمای جاسوسی آواکس کرده بود . کارتر گفته بود ، شرط فروش آواکس ، دادن آزادی سیاسی به مردم است . ولی شاه زیر بار نمیرفت . نهایتا ناچار شد قدری از خفقان سیاسی ، کم کند . که مردم به خیابان ها آمدند . با همه گیر شدن تظاهرات ، کارتر تاکید بر ممانعت از تظاهرات داشت که گویا کنترل از کف خارج شده بود . به نظر من ، شاه فکر میکرد ، اکثریت مردم ، از او حمایت خواهند کرد و انگار به کارتر لج کرده بود . بهرحال اوضاع متشنج شد . بعد از انقلاب ایران ، کارتر ، آواکس را به صدام فروخت .

        بعد از ثبت نام ، درقطار مسیر کرمان ، با مجید حاتمی که تهرانی بود ، آشنا شدم . چون در کرمان ،  خوابگاه نبود ، توافق کردیم که با هم اطاقی ، اجاره کنیم . مجید ، اخلاق عجیبی داشت که با نظریات من مطابقت نداشت . مثلا اظهار میکرد ، باید در منزلی کلنگی و پائین شهر، اطاق بگیریم که خاکی باشد . البته من وضع مالی مناسبی نداشتم اما این طور هم قبول نداشتم . بالاخره اطاقی در منزلی متوسط پیدا و توافق کردیم .

     صاحب خانه ، فردی مذهبی و هر اطاق را به کسی اجاره داده بود . بعد از ظهرها که از کلاس میآمدیم ، گاهی که در انستیتوفرصت نشده بود ، نماز می خواندم و مجید که نماز نمیخواند ، روی تخت ، دراز میکشید و مطالعه میکرد و بعد از کمی استراحت ، برای گردش ، تهیه مواد شام و مایحتاج ، بیرون میرفتیم .

        اوائل در زمان استراحت ما ، صاحب خانه در حیاط ، با صدای بلند ، نوار قرآن و یا سخنرانی مذهبی گوش میکرد که با تذکر من ، صدایش را کم کرد تا مزاحم ما نباشد .

     وقتی برای خرید به مغازه ای میرفتیم ، مجید ضمن چانه زدن ، میگفت " دانشجوئی حساب کن "  من از این رفتاراو، خجالت میکشیدم و معترض او می شدم برای همین ، اسفند ماه که برای تعطیلات نوروز ، باید به شهرمان میرفتیم ، اطاق اجاره ای را پس دادیم و بعد از تعطیلات ، مستقل شدم .

       بعد ازتعطیلات نوروز 57 ، یکی از دانشجو ها که اهل کازرون بود ، با خود ، یک وانت ، آورده بود و با مجید دم خور شده عصر ها با هم ، و گاهی مرا هم دعوت میکردند و سه نفری ، به گردش میرفتیم . یک روز که مجید نبود ، من ، متوجه کتاب جیبی انقلاب سفید نوشته شاه ، در جلو داشبورد شده به کنایه کفتم " خیلی شاه دوست هستی " کفت نه بابا این کتاب ، مال مجید است . دو تا خریده یکی گذاشته منزل ، یکی را هم تاکید کرده جلو شیشه بگذارم تا ساواکی ها ببینند و لذا مزاحم نشوند . 

       در کرمان ، بجز تاکسی ها همه نوع ماشین ، نظیر شخصی و وانت ، مسافر کشی میکردند . و عجیبتر این بود که در هرماشین ، چهار نفر عقب می نشستند و با راننده ، چهار نفر جلو . من فقط تاکسی و به ندرت ، شخصی سوار می شدم آن هم اگر جا داشت . اما راننده ، با وجود مثلا دو نفر در جلو ، بازاگر کسی دست بلند میکرد ، می ایستاد تا اورا هم سوارکند که من اعتراض کرده پیاده میشدم و با تعجب کرمانی ها روبرو میشدم .

     اول پائیز که برای ترم بعد به کرمان رفتم ، شخصی به من گفت " تو که طالب علم هستی ، چرا اینجا مانده عمر خودت را تلف میکنی ؟ اینجا  اساتید عالم نمیآ یند و تو چیزی گیرت نمیآید .( در ترم اول ، استاد الکترونیک نداشتیم . چند نفری آمدند ولی چیزی بارشان نبود و رفتند . دست آخر یک دانشجوی دانشگاه آریامهر ( شریف ) که سیاسی بوده و به کرمان تبعید شده بود ، با همکاری من ، چند جلسه آخر ، درس را تمام کرد )  گفتم انتقالی با یک ترم که نمیشود ، گفت برو تهران ، در حالی که موضوع درخواستت را مطرح میکنی ، نمراتت را بگذار جلوش . مطمئن باش قبول میکنند . همین طور هم شد .

      یکی از اساتید خائن کرمان به نام فردوسی پور، که چیزی هم بارش نبود ، پنج درس را دراختیار گرفته بود . به خاطر این که برادرش که در کلاس ما بود ، شاگرد اول شود ، درهمه پنج درس ، نمرات مرا کم کرده بود و خودش هم اول ترم ، گم و گور کرده بود تا مجبور نشود به اعتراض من ، رسیدگی کند . بالاخره گیرش آورده با صرف وقت زیاد ، بعد از اینکه مطمئن شد که قصد انتقال دارم و از تهران ، پذیرش گرفته ام ، قدری نمراتم را اصلاح کرد . مثلا یک درس را که 13 داده بود ، 18 کرد . معترض شدم ، گفت آخه برایم بد میشود که ببینندد، 20 را 13 داده ام . از طرفی با همین سطح نمره ، شاگرد اولی و دو سه نمره بالاتر برایت اثری نداره . .. . .

          کرمان را ترک و به تهران ، آمدم ولی انقلاب  پیشرفت کرد و کلاسی تشکیل نشد . همه روزه ، با وجود تظاهرات در خیابن ها ، سری به انستیتو ایرانمهر که در خیابان ایران مهر ، بعد از میدان امام حسین ، در شرق تهران بود ، میزدم تا نکند کلاس تشکیل شود و من غایب باشم و موضوع انتقال به تهران ، منتفی شود واز اینجا مانده از آن جا رانده شده باشم . ( بعد از پیشنهاد آن ناشناس ، برگشتم تهران و با معاونت این انستیتو که دکتر پرستا نام داشت ، موضوع را در میان گذاشته در عین حال ، لیست نمراتم را هم نشان دادم و تذکر دادم که نسبت به پنج درس مورد نظر ، اعتراض نوشته ام . دکتر پرستا اول اظهارات منفی در مورد عدم امکان انتقالی با یک ترم را بازگو میکرد که تا چشمش به نمراتم افتاد ، صحبتش را قطع کرد و گفت ، تو برو کرمان موافقت آنجا را بگیر ، اینجا با من . )

      با پا گرفتن انقلاب ، و آزاد شدن احزاب و گروهک ها ، دانشگاه ها ، مرکز تظاهر فعالیت ، یارگیری ، عرضه کتب ، نشریه وفعالیت های دیگر آنها ، بخصوص کمونیست ها ، منافقین که آن موقع خود را مجاهدین خلق میخواندند و دیگر گروهک ها ، شده بود  .

     یک روز جلو بسات کومونیست ها ، یکی از بچه های کرمان را به همراه یک دختر خوش تیپ و بی حجاب ، روبرو شده با تعجب پرسیدم " سعید ، تو ، اینجا ، این دختر بی حجاب ؟ "  که ماجرای آشنائی و کمونیست شدنش را توضیح داد . "  قبل از انقلاب ، هر روز ، جوان های هر محله ، در حال شعار دادن ، به طرف دانشگاه تهران که مرکز تجمع های انقلابیون بود ، حرکت میکردند و در راه ، خیلی مردم ، به آن ها ، می پیوستند . در بین جمعیت ، همه نوع طرز فکر ، بود . منتهی ، هسته اولیه تشکیل یک حرکت را ، افرادی با گرایش فکری خاصی تشکیل و سئی میکردند مردم ملحق شده را هم هم فکر خودشان ، جذب و معرفی کنند و از نوع شعاری که میدادند ، می شد به گرایش آنها ، پی برد . ولی خیلی افراد ، بی توجه به نوع شعار، سرفا به خاطر همراهی ، وارد جمعیت ، میشدند و نهایتا جلو دانشگاه ، دو به دو یا بیشتر ، با هم ، به ابراز عقیده ، حمایت از گروه و یا طرز فکری ، برای قانع کردن یکدیگر ، با هم بحث میکردند . سعید میگفت ، یک روز که به حوالی دانشگاه ، رسیدیم ، با یک گروه کومونیست ، رو در رو شده دو به دو شروع به بحث کردیم که من مقابل این خانم ، قرار گرفتم . قدری که بحث کردیم ، ازش خوشم آمد و دیدم صلاح است تسلیم و کومونیست شوم ....  " .  بعد از انقلاب ، در انستیتو ایرانمهر ، در ترم دوم ، شاگرد اول شدم .

         برای ترم سوم ، تمام انستیتو های تهران ، در لویزان ، به نام مجتمع تکنولوژی انقلاب ، جمع شدند و کلاس های الکترونیک کرمان و تبریز هم به علت نرسیدن به حد نصاب ، به تهران منتقل شدند . لذا دوباره با مجید ، هم کلاس شدم . اینجا بود که متوجه شدم مجید کمونیست است . مجید خیلی وقت مرا میگرفت تا مرا به کیش خودش ببرد . جالب تر از همه ، این بود که در اسفند ماه ، شهرداری تهران روز درخت کاری اعلان کرد و اعلان کرد درخت مجانی میدهد . مجید گفت ، برای جلو دیوار منزلشان در تجریش ، 17 اصله درخت گرفته .  " آقای کمونیست رفاه زده ! ؟؟!!...  "

        برای ترم چهارم ، انقلاب فرهنگی و رسما دانشگاه ها تعطیل شد .

         در سال 1361 اطلاع دادند که در ساعت معین ، در هتلی در تهران ، برای ادامه تحصیل ، ثبت نام میکنند . با این که من اهل مطالعه روزنامه نبودم ، آن روز ، یک روزنامه خریده به هتل مذبور رفته به طبقه ای هدایت شدم . گفتند باید منتظر بشوی تا نوبتت برسد . خلاصه معلوم شد ، گزینش میکنند . من از این موضوع ناراحت شدم . بالاخره نوبت به من رسید ، رفتم داخل ، آنطرف میز گرد عسلی ، جوانی شاید کمی جوانتر از من نشسته و پوشه روی میزرا ، بقدری که بتواند مطلبی از آن بخواند ، باز کرده مجددا بست و سوال مرور کرده اش را پرسید . سوال های بعدی را هم به همین ترتیب ، پرسید . من که از موضوع ناراحت بودم ، پا روی پا انداخته روزنامه را مقابل صورتم گرفته ، از پشت روزنامه پاسخ میدادم . جوان مصاحبه گر ، اعتراض کرد که آیا این درست است که من از شما سوال میکنم ، شما روزنامه میخوانید ؟ در جواب با تندی گفتم " آیا این درست است که به اسم ثبت نام ، دعوت کرده اید ولی مصاحبه میکنید ، آنهم هی از لای پوشه ، مطلبی درآورده پوشه را میبندید ،...... ( ادای او را در آوردم ) " . او که جوان مودبی بود ، عذر خواهی کرد و بعد از آن دیگر پوشه را باز گذاشت .من هم روزنامه را جمع کرده ، رو در رو صحبت کردیم .

       سوالی که به یادم ماند ، این بود که نظرم را نسبت به بنی صدر پرسید ، در پاسخ ، گفتم هیچی ، تا زمانی که امام  ازش حمایت میکرد ، من هم حمایت میکردم . وقنی امام حمایتش را برداشت ، من هم حمایت ، نکردم . با نعجب مانند انکار ،  پرسید " امام حمایت میکرد ؟ " گفتم " بله امام فرمود ، من از بنی صدر ، حمایت ، میکنم ، شما هم موظفید حمایت کنید . 

     دو نتیجه  از این حکایت ، میتوان گرفت . یکی این که وقتی به کسی آنقدر ، اعتماد پیدا کرذه ایم که بعنوان امام ، قبولش داریم ، معنی اش  ، همین است که از او تقلید کنیم . و اصولا ، تقلید ، یعنی ، همین . و ما جوان های آن زمان ، اکثرا ، چنین بودیم .

     اما نتیجه دوم که ازهمین نتیجه اول حاصل میشود، این که آن جوان مصاحبه گر، با آن که مسلما ، جزو سیستم ، بوده که برای مصاحبه انتخابش کرده بودند ، با این حال ، در همه موارد ، پا جای پای امامش نگذاشته بود .  چرا که این مطلب مهم امام ، به گوشش نخورده بود . چنانکه میگوید : هر کسی از ظن خود شد یار من ، از درون من نه جست اسرار من ...... میخوهید بگوئید ، ممکن است کسی همه سخنان رهبرش را نشنیده . مثلا به کاری ، مشغول  بوده و ..... بله این ، ممکن است . ولی اصل مطلب این است که باید تابع خط و مشی امام خود بود . مسئله ، فردی نیست .

    تا بعد .

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۸
منصور پرویز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی